Return to Video

انعطاف پذیری روانشناختی : چگونه عشق، درد انسان را به هدف و معنا سوق می‌دهد

  • 0:20 - 0:22
    زندگی، ما را با پرسشهایی مواجهه میسازد.
  • 0:24 - 0:27
    وشاید یکی ازمهمترین این پرسشها این باشد که
  • 0:28 - 0:32
    با افکار و احساسات دشوارچه میخواهید بکنید؟
  • 0:34 - 0:38
    اگر احساس خجالت یا اضطراب به شما دست بدهد،
  • 0:40 - 0:42
    زندگی, شما را با این پرسش روبرو میکرد.
  • 0:44 - 0:47
    اگر اینجا ایستاده وبرای سخنرانی
    درتد تالک آماده میشدید
  • 0:47 - 0:48
    و ذهن تان شروع میکند به داستان سرایی،
  • 0:50 - 0:53
    با این احساس چکار میخواهید بکنید؟
  • 0:55 - 0:56
    سوال جالبی است.
  • 0:56 - 0:58
    (خنده حضار)
  • 0:59 - 1:02
    و پاسخ به این پرسش
  • 1:02 - 1:03
    و پرسش هایی شبیه آن
  • 1:03 - 1:06
    بیانگر مسیرهای آینده درزندگی مان میباشد
  • 1:06 - 1:08
    اینکه آیا آینده ما بشکلی تحول مییابد
  • 1:08 - 1:09
    که مثبت بوده
  • 1:09 - 1:13
    و درجهت رفاه،عشق،آزادی،ومشارکت جلو رفته
  • 1:13 - 1:16
    ویا بسمت آسیب زایی
    و نا امیدی پسروی میکنیم
  • 1:20 - 1:25
    و من اینجا ایستادم تا این بحث را
    مطرح کنم که شما در درون خودتان
  • 1:25 - 1:27
    پاسخی عالی به این پرسش را دارید
  • 1:27 - 1:29
    و یا حد اقل نهال آنرا
  • 1:30 - 1:32
    اما ذهنی دارید زورگو،
  • 1:32 - 1:35
    قصه گو، مشکل حل کن، تحلیل گر،
  • 1:35 - 1:41
    وپیشدآورکه پشت چشمانتان هست،
    وپاسخی به این پرسش ندارد
  • 1:41 - 1:43
    و تمایل دارد مدام شما را
  • 1:44 - 1:46
    در مسیر اشتباه هدایت کند.
  • 1:50 - 1:51
    اسم من استیو هیز است
  • 1:51 - 1:53
    و در سی سال گذشته،
  • 1:53 - 1:56
    من و همکارانم مطالعه کرده ایم
  • 1:56 - 1:59
    روی یک دسته کوچکی
    از پروسه های روانشناختی
  • 2:00 - 2:02
    کلماتی تجملاتی بجای
    کارهای که مردم میکنند
  • 2:02 - 2:05
    که آن را انعطاف پذیری
    روانشناختی می نامیم.
  • 2:07 - 2:11
    این دسته پاسخی به آن پرسش است.
  • 2:12 - 2:15
    و در بیش از یک هزار تحقیق،
  • 2:15 - 2:18
    نشان داده ایم که انعطاف پذیری روانشناختی
  • 2:18 - 2:20
    پیش بینی میکند که مبتلا به یک مشکل روانی
  • 2:20 - 2:22
    مثل اضطراب، افسردگی،یا تروما خواهید شد؟
  • 2:22 - 2:25
    پیش بینی میکند اگربه یکی مبتلا باشید
  • 2:25 - 2:27
    بعدا دچارمشکل دیگرروانی میشوید؟
  • 2:27 - 2:29
    شدت این مشکلات را پیش بینی میکند،
  • 2:29 - 2:30
    تا چه حد مزمن هستند.
  • 2:30 - 2:31
    اما تنها این نیست،
  • 2:31 - 2:34
    چیز های بیشمار دیگری را پیش بینی
    میکند که برایمان مهم هستند
  • 2:34 - 2:37
    اگر چه جنبه مرضی ندارند.
  • 2:37 - 2:41
    مثلا چگونه پدر و مادری میخواهید باشید؟
  • 2:41 - 2:43
    چگونه کارمندی میخواهید باشید ؟
  • 2:43 - 2:47
    آیا دربرابر چالشهای رفتاری ناشی از
    اختلالات جسمانی میتوانید کاری بکنید؟
  • 2:47 - 2:50
    میتوانید دربرنامه ورزشی تان مصمم باشید؟
  • 2:50 - 2:53
    هر جایی که ذهن بشر حضور داشته باشد،
  • 2:54 - 2:57
    انعطاف پذیری روانشناختی هم کارایی دارد.
  • 3:00 - 3:03
    قصد من در این سخنرانی
  • 3:04 - 3:06
    این است که شما را آشنا کنم
  • 3:06 - 3:08
    با علم انعطاف پذیری روانشناختی،
  • 3:08 - 3:09
    برای اینکه آموخته ایم
  • 3:09 - 3:12
    که چگونه این پروسه ها را تغییر دهیم
  • 3:12 - 3:15
    در صد ها پژوهش
  • 3:15 - 3:17
    با کمک درمان مبتنی بر پذیرش وتعهد
  • 3:17 - 3:19
    یا اکت ، و نه تنها اکت
  • 3:19 - 3:21
    راههای دیگرکه هدفشان انعطاف پذیری بوده
  • 3:21 - 3:23
    نشان دادیم که میتوان آنرا تغییرداد
  • 3:23 - 3:24
    وقتی که این تغییرایجاد میشود،
  • 3:24 - 3:26
    آن پیش بینی های منفی زندگی
  • 3:26 - 3:28
    مثبت شده با نتایج مفید درهمه محدوده هایی
  • 3:28 - 3:32
    که گفتم و درمحدوده های بیشتر.
  • 3:34 - 3:36
    پس میخواهم به شما نشان دهم که
  • 3:36 - 3:41
    عوامل انعطاف پذیری روانشناختی چه هستند.
  • 3:42 - 3:45
    میخواهم شما را برگردانم
  • 3:45 - 3:48
    به لحظه ای از زندگی ام, ۳۴ سال پیش
  • 3:49 - 3:52
    که برای اولین مرتبه در آنجا بشدت روی آوردم
  • 3:52 - 3:53
    بسمت اینها
  • 3:55 - 3:57
    چند دهه گذشته.
  • 3:58 - 4:01
    سی و چهار سال پیش ، ساعت ۲ صبح
  • 4:01 - 4:04
    روی یک قالیچه پشمی با رنگ قهوه ای و طلایی
  • 4:04 - 4:07
    با بدنم و دقیقا به این شکل نشسته بودم،
  • 4:07 - 4:10
    و ذهن من قطعا در این حالت بسر میبرد.
  • 4:11 - 4:15
    بمدت دو تا سه سال
  • 4:15 - 4:17
    سقوط میکردم
  • 4:18 - 4:20
    به قعر جنهم اختلال ترس.
  • 4:23 - 4:25
    از یک جلسه وحشتناک دردانشکده شروع شد
  • 4:25 - 4:27
    جاییکه مجبور بودم شاهد این باشم
  • 4:27 - 4:29
    که پروفسور ها بجان هم افتاده
  • 4:29 - 4:31
    طوریکه فقط حیوانات وحشی
  • 4:31 - 4:34
    و پروفسورها از عهده این کار بر می آیند.
  • 4:34 - 4:36
    (خنده حضار)
  • 4:39 - 4:42
    تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که
    التماس کنم به این دعوا خاتمه بدهند،
  • 4:44 - 4:47
    اما بجای آن اولین اختلال ترس به من دست داد،
  • 4:47 - 4:51
    و قبل از اینکه از من بخواهند حرفی بزنم،
  • 4:54 - 4:56
    اصلآ نتوانستم حتی صدایی
  • 4:57 - 4:59
    از دهنم در بیاورم.
  • 5:00 - 5:03
    در حالت شوک،وحشت، و شرم،
  • 5:03 - 5:06
    از آن تجربه نخست ، آنهم در معرض عموم،
  • 5:08 - 5:10
    من هر گونه تلاش منطقی، عقلانی،
  • 5:10 - 5:12
    قابل قبول، و مرضی
  • 5:12 - 5:14
    که ذهن تان میرسد ، را انجام دادم.
  • 5:15 - 5:17
    تلاش کردم از اضطراب فرار کنم؛
  • 5:18 - 5:21
    تلاش کردم با اضطراب بجنگم؛
  • 5:21 - 5:24
    و تلاش کردم خودم را از اضطراب مخفی کنم.
  • 5:25 - 5:26
    کنار در نشستم.
  • 5:26 - 5:27
    آمدن اضطراب را میدیدم.
  • 5:27 - 5:29
    خودم را قانع و از آن نجات دادم.
  • 5:29 - 5:30
    قرصهای آرام بخش خوردم
  • 5:30 - 5:32
    وبااینکه همه آن کارها را کردم،
  • 5:32 - 5:34
    حملات ترس بیشترمیشد
  • 5:34 - 5:37
    دفعات و شدت حملات.
  • 5:38 - 5:40
    ابتدا سرکار،
  • 5:40 - 5:42
    بعد در سفر،
  • 5:43 - 5:44
    و آنگاه در رستوران ها،
  • 5:44 - 5:45
    و بعد در سالنهای سینما،
  • 5:45 - 5:46
    و بعد درآسانسورها،
  • 5:46 - 5:48
    و بعد موقع صحبت تلفنی،
  • 5:49 - 5:52
    و بعد درمحیط امن خانه،
  • 5:52 - 5:55
    و بلاخره حتی موقع بیدار شدن
  • 5:56 - 5:59
    ساعت۲صبح از خواب عمیق
  • 5:59 - 6:02
    و همزمان با حمله ترس.
  • 6:04 - 6:08
    اما، درچنین شبی روی آن قالی پشمی قهوه ای
    طلایی،
  • 6:09 - 6:11
    درچنین شبی،
  • 6:11 - 6:14
    همچنانکه سیرامواج اضطراب را تماشا میکردم،
  • 6:16 - 6:18
    احساسات بدنی ام
  • 6:18 - 6:19
    یکجور دیگر بود.
  • 6:19 - 6:23
    چنین شبی ترسناک تر از اوقات دیگر بود،
  • 6:23 - 6:25
    ولی تا حدی با رضایت همراه بود،
  • 6:27 - 6:30
    علتش این بود که حمله ترس نداشتم.
  • 6:31 - 6:35
    حس میکردم که دارم از یک حمله قلبی میمیرم.
  • 6:37 - 6:38
    کلی شواهد برای این داشتم.
  • 6:38 - 6:40
    سینه ام سنگینی میکرد.
  • 6:40 - 6:42
    توی بازوم درد های تیز وتندی داشتم.
  • 6:42 - 6:44
    بشدت عرق میکردم.
  • 6:44 - 6:47
    قلبم تند میزد وضربانم شدیدا نامنظم
  • 6:47 - 6:50
    وهمان صدای ترسناک ظاهر شد.
  • 6:50 - 6:52
    وگفت: "باید فرار کنی.
  • 6:52 - 6:56
    باید بجنگی.
    باید از اضطراب خودت را پنهان کنی،"
  • 6:56 - 6:58
    و حالا به من میگفت:
  • 6:58 - 6:59
    "تماس بگیر
  • 6:59 - 7:02
    تو نمیتونی با این شرایط سر کنی.
  • 7:02 - 7:04
    تو داری میمیری.
  • 7:04 - 7:05
    به اورژانس زنگ بزن.
  • 7:05 - 7:07
    آمبولانس را خبر کن.
  • 7:07 - 7:09
    این یک شوخی نیست. تماس بگیر."
  • 7:11 - 7:14
    با این وجود ، دقیقه ها سپری شد
  • 7:14 - 7:17
    و تماس نگرفتم.
  • 7:18 - 7:20
    و یک حسی داشتم که دارم ازجسمم خارج میشوم
  • 7:20 - 7:23
    و در حالیکه به خودم نگاه میکنم در آن لحظه
  • 7:24 - 7:26
    و تصورمیکنم که چه میشد
  • 7:26 - 7:28
    اگر تماس میگرفتم.
  • 7:29 - 7:30
    شبیه یک سری صحنه ها،
  • 7:30 - 7:32
    قطعه های کوتاهی از یک فیلم سینمایی
  • 7:32 - 7:34
    مثل وقتی سینما میروی
  • 7:34 - 7:36
    برای فیلمی که بزودی نمایش داده میشود.
  • 7:37 - 7:40
    صدای اکیپ اورژانس را میشنیدم
  • 7:40 - 7:41
    بالا آمدن از پله ها
  • 7:41 - 7:44
    ضربه زدن به در تو خالی،
  • 7:45 - 7:47
    سوار شدن در آمبولانس،
  • 7:47 - 7:48
    لوله ها و سیم ها،
  • 7:48 - 7:51
    چهره های نگران پرستاران
  • 7:51 - 7:53
    درحالیکه به اتاق اورژانس رفتم،
  • 7:55 - 7:57
    و آنگاه آن صحنه آخردر فیلم کوتاه،
  • 7:57 - 7:58
    آن صحنه کوتاه پایانی
  • 7:58 - 8:00
    در فیلم کوتاه،
  • 8:00 - 8:02
    جاییکه بطور ناگهانی متوجه شدم
  • 8:02 - 8:04
    که این فیلم درمورد چه چیز خواهد بود.
  • 8:06 - 8:07
    و به آن نگاهی انداختم و گفتم:
  • 8:07 - 8:09
    "آه،خدایا، لطفآ آن قضیه نباشه
  • 8:09 - 8:11
    لطفآ ، لطفآ."
  • 8:13 - 8:15
    برای اینکه درآن صحنه پایانی،
  • 8:15 - 8:17
    وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم،
  • 8:17 - 8:19
    دکترجوانی آمد
  • 8:19 - 8:21
    توی ذهنم
  • 8:21 - 8:23
    خیلی عادی راه میر فت.
  • 8:26 - 8:27
    و همینطور که به من نزدیک میشد،
  • 8:27 - 8:30
    نرم خنده ای در چهره اش میبینم،
  • 8:31 - 8:33
    ومیدانستم چه میخواهد به من بگوید.
  • 8:35 - 8:37
    به من نزدیک شد و گفت:
  • 8:37 - 8:39
    "دکتر هیز،
  • 8:41 - 8:43
    شما دچار حمله قلبی نشدید،"
  • 8:44 - 8:46
    و پوز خند ش بیشتر شد،
  • 8:47 - 8:49
    "شما دچار حمله ترس شده اید."
  • 8:52 - 8:54
    میدانستم درست میگوید.
  • 8:56 - 9:00
    و این فقط یک مرحله دیگر از سقوط بود.
  • 9:01 - 9:03
    و فریادی شدید از ته گلویم جاری شد،
  • 9:03 - 9:08
    صدای عجیب توام با آهی بلند و کشیده.
  • 9:09 - 9:11
    صدایی چیزی شبیه این:
  • 9:13 - 9:17
    ( فریاد )
  • 9:20 - 9:23
    و همینطور که از زمین بلند شدم،
  • 9:23 - 9:25
    دری دیگر باز شد.
  • 9:28 - 9:29
    نمیدانم چقدر طول کشید،
  • 9:29 - 9:31
    ولی پس از چند دقیقه
  • 9:31 - 9:33
    ازیک بازدیدکننده غریب،
  • 9:33 - 9:35
    ولی جنبه عمیق من،
  • 9:35 - 9:37
    یعنی آن جنبه من که پشت چشمانتان قرارگرفته،
  • 9:37 - 9:39
    آن جنبه روحانی تر شما،
  • 9:39 - 9:42
    و از آن روان انسانی من،
    اگربخواهید اینطوری بگوییم،
  • 9:42 - 9:43
    کلماتی ظاهر شد.
  • 9:43 - 9:44
    مطمئنم.
  • 9:44 - 9:46
    با صدای بلند با کسی حرف نمیزدم
  • 9:46 - 9:47
    ساعت دو صبح
  • 9:49 - 9:50
    گفتم:
  • 9:51 - 9:53
    "نمیدانم تو کی هستی،
  • 9:54 - 9:58
    اما ظاهرا میتوانی آزارم بدهی.
  • 9:58 - 10:00
    میتوانی رنجم بدهی.
  • 10:01 - 10:04
    اما یک چیز به تو میگویم
    که نمیتوانی بکنی.
  • 10:05 - 10:10
    نمیتوانی مجبورم کنی که از
    تجربه درونی خودم فرارکنم.
  • 10:11 - 10:13
    نمیتوا نی اینکار را بکنی."
  • 10:19 - 10:23
    و بدنم که آنزمان خیلی جوانتر بود
    ودرحالیکه بلند میشدم، درد داشت،
  • 10:26 - 10:32
    و از رگه های سوزنده و خشک
    قطره های اشکم میتوانستم حدس بزنم
  • 10:32 - 10:34
    که برای مدت بسیار طولانی آنجا بوده ام.
  • 10:37 - 10:41
    ولی با این قول از زمین بلند شدم.
  • 10:43 - 10:44
    "هرگزدیگر.
  • 10:46 - 10:48
    از خودم فرار نمیکنم."
  • 10:53 - 10:56
    نمیدانستم چطور به این وعده وفا کنم.
  • 10:56 - 10:58
    راستش،هنوز درحال فراگیری هستم.
  • 10:58 - 11:02
    اصلآ نمیدانستم که چگونه این تعهد را
  • 11:02 - 11:05
    در زندگی دیگران منتقل کنم.
  • 11:06 - 11:09
    این یادگیری با کمک کارهایی
    صورت میگرفت که
  • 11:09 - 11:12
    با درمان پذیرش و تعهد،
  • 11:12 - 11:14
    یا اکت- انجام میدهیم و درپیش روی داشتم.
  • 11:14 - 11:16
    اما، در طی آن ۳۴ سال،
  • 11:16 - 11:18
    حتی یک روز نبوده که سپری شود
  • 11:20 - 11:23
    و من آن قول را بیاد نیاورده باشم.
  • 11:24 - 11:27
    و وقتی اینجا با این حالت ایستاده باشید،
  • 11:27 - 11:29
    بگونه ای که پیش از این میدانید
  • 11:29 - 11:32
    با حالتی آگاهانه تر
  • 11:32 - 11:34
    همراه با پذیرندگی درد و رنج،
  • 11:34 - 11:35
    اتفاقات جدیدی بروز میکنند.
  • 11:36 - 11:37
    حالا میتوانم آنرا در کلمات بگنجانم
  • 11:37 - 11:40
    که علم به ما نشان داده،
    واینکه شکل ظاهری آن چیست.
  • 11:41 - 11:43
    این حالت گشودگی عاطفی است.
  • 11:43 - 11:45
    یعنی احساس خواهیم کرد
    آنچه که باید احساس شود
  • 11:45 - 11:48
    حتی اگر سخت باشد.
  • 11:48 - 11:50
    یعنی این توانایی که افکارتان را نظاره کنید،
  • 11:50 - 11:51
    نه اینکه در افکارتان غرق شوید.
  • 11:51 - 11:52
    بنابراین،وقتی فکر میکنید
  • 11:52 - 11:54
    اینطوری نیستیند،
  • 11:54 - 11:55
    طوریکه چیز دیگری را نبینید،
  • 11:55 - 11:57
    متوجه میشوید از شما فاصله گرفته اند.
  • 11:57 - 11:59
    با آن جنبه روحانی تر ارتباط برقرار میکنید
  • 11:59 - 12:01
    جنبه ای از شما و از این منظر
  • 12:01 - 12:03
    میتوانید توجه خود را معطوف کنید
  • 12:04 - 12:06
    با انعطاف، روان و اختیاری
  • 12:06 - 12:08
    بسمت آنچه که باید به آن توجه کرد.
  • 12:09 - 12:12
    و زمانیکه چیز مهمی را در زندگی می بینید،
  • 12:12 - 12:13
    قادرهستید بسمت آن قدم برداشته
  • 12:13 - 12:15
    با دستها و بازوهای آزاد
  • 12:15 - 12:17
    و بتوانید حس کنید، کاری انجام دهید،
  • 12:17 - 12:19
    کمکی و مشارکتی داشته باشید.
  • 12:20 - 12:23
    این انعطاف پذیری روانشناختی است.
  • 12:26 - 12:28
    و این از آن نهالی رشد میکند
  • 12:28 - 12:30
    که میشناسید برای اینکه اگرآنرا در
  • 12:30 - 12:35
    قالب کلمه ای بگذارید، فکر میکنم متوجه
    خواهید شد که چرا باید آن کلمه باشد،
  • 12:35 - 12:38
    تنها کلمهای که میتوانم بگویم " عشق" است.
  • 12:38 - 12:40
    وقتی با خودتان مدارا کنید
  • 12:40 - 12:43
    با شفقت، مهربانی، و با عشق به خود
  • 12:45 - 12:48
    زندگی گشایش مییابد ومیتوان روی آورد
  • 12:48 - 12:50
    بسمت معنا و هدف در زندگی
  • 12:50 - 12:53
    و اینکه چگونه عشق،همکاری،
  • 12:53 - 12:55
    زیبایی و مشارکت کردن را،
  • 12:55 - 12:57
    را به زندگی دیگران انتقال دهید.
  • 12:59 - 13:01
    در ابتدا من نمیدانستم که
  • 13:02 - 13:04
    این محورکه بسمت درد و رنج قرارگرفته
  • 13:05 - 13:07
    در واقع پیوند خورده با
  • 13:07 - 13:10
    با محوری که بسمت معنا وهدف نشانه رفته.
  • 13:10 - 13:11
    این پیوند را از ابتدا ندیده بودم.
  • 13:11 - 13:14
    اما این پیوند را درمراجعینم دیدم
  • 13:14 - 13:16
    درحالیکه درمان اکت را شروع کردم.
  • 13:16 - 13:18
    شروع به دیدن این پیوند در زندگی خودم کردم.
  • 13:20 - 13:21
    وچند سالی طول نکشید که،
  • 13:21 - 13:23
    تاثیر شدیدی روی خودم گذاشت.
  • 13:24 - 13:28
    تا آنزمان،چندین آزمایش تصادفی
    مبتنی بر اکت انجام داده بودم
  • 13:29 - 13:30
    و تازه شروع کرده بودم به کار آموزشی،
  • 13:30 - 13:34
    مسافرت و ملاقات کردن با گروه های
    کوچک متشکل از رواندرمانگران،
  • 13:34 - 13:36
    و تدریس کردن کارهایمان.
  • 13:37 - 13:39
    و داشتم کارگاهی را برگزار میکردم
  • 13:39 - 13:41
    و امواج اضطراب به سراغم آمد،
  • 13:41 - 13:43
    که کاملا عادی بود.
  • 13:43 - 13:45
    و هنوز این روزها،دچار اضطراب میشوم
  • 13:45 - 13:47
    در حین سخنرانی ها.
  • 13:48 - 13:50
    مشکلی نبود. من آماده این تجربه هستم.
  • 13:50 - 13:52
    باور کنید، مشکلی نیست.
  • 13:54 - 13:56
    و موج دیگری از اضطراب سر رسید.
  • 13:56 - 13:58
    ناگهان حس کردم که دارم به گریه می افتم
  • 13:58 - 14:01
    جلوی آنهمه درمانگر،
  • 14:02 - 14:05
    و بطرزغیرقابل کنترلی اشک می ریزم.
  • 14:06 - 14:07
    گفتم: " یعنی چی؟"
  • 14:08 - 14:10
    زمان گذشت و من هم کارگاه را تمام کردم.
  • 14:11 - 14:14
    در موردش فکر نکردم تا کارگاه بعدی،
  • 14:14 - 14:16
    همان اتفاق دقیقا پیش آمد.
  • 14:16 - 14:20
    و این مرتبه آگاهانه متوجه شدم
    که کودک خردسالی هستم.
  • 14:21 - 14:22
    واز خودم پرسیدم ؟
  • 14:22 - 14:24
    در حالیکه کارگاه را هدایت میکردم
  • 14:24 - 14:25
    چند سال داری ؟
  • 14:25 - 14:28
    این پاسخ را شنیدم : " ۸ یا ۹"
  • 14:29 - 14:32
    و خاطره ای از ذهنم گذشت
  • 14:32 - 14:35
    که از زمانیکه رخ داده بود
    به آن فکر نکرده بودم
  • 14:35 - 14:38
    زمانیکه ۸ یا ۹ سال داشتم.
  • 14:38 - 14:41
    درکارگاه وقت نکردم که در
    مورد آن خاطره کند و کاو کنم،
  • 14:41 - 14:43
    اما آن شب درهتل این کاررا کردم.
  • 14:45 - 14:47
    زیر تخت خوابم بودم،
  • 14:48 - 14:51
    میشنیدم والدینم در اتاق دیگر جنگ میکنند.
  • 14:52 - 14:57
    پدرم دوباره مست دیربه خانه آمده بود.
  • 14:59 - 15:02
    و مادرم او را به باد انتقاد گرفته بود
  • 15:03 - 15:07
    که سرمایه ناچیزخانواده را
    خرج اعتیاد الکل اش میکند؛
  • 15:07 - 15:10
    بخاطرعدم صلاحیتش بعنوان یک پدروشوهر.
  • 15:11 - 15:12
    و او به مادرم میگفت:
  • 15:12 - 15:16
    "خفه شو! بهتره خفه خون بگیری، وگرنه!"
  • 15:16 - 15:18
    و میدونستم که مشتش را گرد کرده.
  • 15:19 - 15:22
    و صدای ترسناک شکستن چیزی را شنیدم
  • 15:22 - 15:24
    و مادرم فریاد میزد.
  • 15:26 - 15:28
    تنها کمی بعدش می فهمیدم که
  • 15:28 - 15:29
    میز قهوه خوری بود که از این
  • 15:29 - 15:31
    سو به آن سوی اتاق پرت شده بود.
  • 15:32 - 15:33
    و با خودم فکر میکردم،
  • 15:34 - 15:35
    "آیا خون ریزی میخواهد شود؟
  • 15:36 - 15:38
    میخواهد مادرم را کتک بزند ؟
  • 15:38 - 15:40
    آنگاه ذهن پسر بچه کوچولوی من
  • 15:40 - 15:43
    این کلمات را بوضوح به من میگفت:
  • 15:44 - 15:46
    "من میخواهم کاری بکنم."
  • 15:50 - 15:53
    ومتوجه میشدم که کاری از من ساخته نیست.
  • 15:53 - 15:55
    کار بی خطری نیست.
  • 15:56 - 15:58
    بنابراین، بیشتر خودم را عقب کشیدم
  • 15:58 - 16:00
    و خودم را جمع کردم و زدم زیر گریه.
  • 16:04 - 16:05
    متوجه میشوید؟
  • 16:06 - 16:10
    من آنجا نشسته ام
    د ارم جنگ گاوهای نرپیر را تماشا میکنم
  • 16:10 - 16:12
    در دانشکده روانشناسی
  • 16:12 - 16:14
    و آره، وحشت میکنم
  • 16:15 - 16:17
    و آره ، احساس اضطراب دارم،
  • 16:18 - 16:21
    اما کاریکه واقعا میخواهم بکنم
    این است که فقط گریه کنم -
  • 16:22 - 16:25
    گریه ؟ آنهم در دانشکده روانشناسی؟
  • 16:25 - 16:28
    (خنده)
  • 16:29 - 16:30
    واقعا ؟
  • 16:32 - 16:35
    اما دسترسی به این شخص نداشتم.
  • 16:36 - 16:37
    برای این شخص فضایی نداشتم.
  • 16:39 - 16:42
    این پسر کوچک علتی شد تا روانشناس بشوم،
  • 16:43 - 16:46
    اما اصلآ این را نمیدانستم.
  • 16:47 - 16:51
    و درگیر مقالات علمی شدم،
  • 16:51 - 16:54
    سابقه کاری، گرفتن بودجه ،وموفقیتها شدم.
  • 16:54 - 16:55
    چه آدم موفقی!
  • 16:57 - 17:01
    اما اینجا آمدم بخاطراینکه اوازمن خواست.
  • 17:02 - 17:04
    که : "کاری بکنم."
  • 17:05 - 17:08
    و بجای آن، چیزی که به او گفتم
  • 17:09 - 17:12
    چیزی شبیه تسلیم و شکست بود.
  • 17:12 - 17:15
    "ساکت باش ، از اینجا برو، خفه شو"
  • 17:17 - 17:21
    وقتیکه فرار کردم، و جنگیدم، و پنهان شدم.
  • 17:22 - 17:24
    چقدر نا مهربان ، و سنگدل بودم.
  • 17:25 - 17:29
    نسبت به کی؟ به من و به جنبه هایی از من
  • 17:30 - 17:34
    که مرا به قصد و نیت زندگیم پیوند می دهد.
  • 17:36 - 17:39
    چون چیزی به ما آسیب میزند
    که برایمان مهم است
  • 17:40 - 17:42
    و از آن چیزی که برایمان مهم است
    آسیب میخوریم.
  • 17:43 - 17:45
    این دو محور ، این دو
  • 17:45 - 17:48
    که بسمت هم نشانه رفته اند یک چیزهستند.
  • 17:49 - 17:51
    وقتی روی پای خود می ایستید،
  • 17:51 - 17:53
    حتی اگر سخت باشد،
  • 17:53 - 17:55
    دارید به خودتان محبت میکنید
  • 17:55 - 17:58
    و در بستر این عمل محبت آمیزمیتوانید
  • 17:58 - 18:01
    این خطر را بجان بخرید که در مسیر
  • 18:02 - 18:03
    اهدای عشق به جهان،
  • 18:03 - 18:05
    اهدای زیبایی به جهان، ارتباط داشتن،
  • 18:05 - 18:08
    مشارکت کردن درجهان حرکت کنید.
  • 18:08 - 18:12
    وبا دیدن اینها،عهد دیگری بستم.
  • 18:13 - 18:17
    هرگزدیگر تو را از خودم دورنمیکنم،
  • 18:19 - 18:24
    و یا پیامت را به خودم درباره هدفمان نادیده نمی گیرم.
  • 18:25 - 18:27
    از تو نمیخواهم که کارگاه برگزار کنی،
  • 18:28 - 18:30
    یا حتی در تد تاک سخنرانی داشته باشی،
  • 18:30 - 18:32
    ( خنده )
  • 18:33 - 18:36
    اما میخواهم اینجا کنارم باشی
  • 18:37 - 18:39
    چون تو ملایمتر ومهربانترم میکنی.
  • 18:40 - 18:44
    تو علت اینگونه زندگی کردن من هستی.
  • 18:47 - 18:49
    پس ، پیام من به شما این است
  • 18:51 - 18:55
    که به علم انعطاف پذیری روانشناختی
    نگاه کنید،خب،
  • 18:55 - 18:59
    اما ببینید که چگونه این میتواند شما
    را به آنچه از پیش میدانستید هدایت کند.
  • 19:00 - 19:03
    آن چیزهمانا عشق ورزیدن به خودتان هست
  • 19:03 - 19:05
    حتی وقتی که سخت باشد
  • 19:05 - 19:07
    کمکتان میکند که عشق را به دنیا هدیه کنید
  • 19:08 - 19:12
    آنگونه که میخواهید
    عشق را به دنیا هدیه کنید
  • 19:14 - 19:16
    و این نکته مهمی است.
  • 19:17 - 19:18
    شما این را میدانید.
  • 19:18 - 19:21
    و آن کودک گریان۸ ساله
    درشما این را میداند.
  • 19:23 - 19:25
    همه ما این را میدانیم.
  • 19:27 - 19:28
    برای اینکه عشق همه چیز نه
  • 19:30 - 19:32
    بلکه تنها چیز است.
  • 19:33 - 19:34
    سپاسگزارم.
  • 19:34 - 19:40
    امیدوارم براتون مفید بوده باشم.
    (تشویق حضار)
Title:
انعطاف پذیری روانشناختی : چگونه عشق، درد انسان را به هدف و معنا سوق می‌دهد
Description:

چگونه می‌توانیم زمانیکه در زندگیمان دچار درد و رنج می‌شویم ، با موفقیت عمل کنیم ؟ بیش از هزار تحقیق علمی نشان میدهد که بخش مهمی ا ز پاسخ به این پرسش را می‌توان در یادگیری انعطاف پذیری روانشناختی جستجو کرد. استیو هیز یکی از پژوهشگرانی است که این فرایند را شناسایی، و آنرا در عمل با روش معروف توجه آگاهی و پذیرش بکار برده، که از آن بنام درمان پذیرش و تعهد یاد می‌شود . در این سخنرانی احساسی، هیز ماهیت انعطاف پذیری روانشناختی را در چندین جمله ساده قا بل بصورت فشرده بررسی می‌کند. او حاضرین را به سفر دلخراش خود می‌برد که در آنجا با اختلال ترس روبرو شده بود. به آن لحظه که دست به انتخابی زد که زندگی اش را متحول کرد: این انتخاب که "از خودم فرار نمی‌کنم". هیز نشان می‌دهد که چگونه این انتخاب کمک می‌کند که ما با جوهر عمیق معنا و هدف در زندگی پیوند بخوریم. و اینگونه استدلال می‌کند که اتخاذ یک نگرش توام با عشق هنگامی که درد را تجربه می‌کنید این امکان را به شما میدهد که عشق را به دیگران و دنیای اطراف عرضه کنید.
استیو هیز صاحب عنوان پروفسور پایه ای (Foundation) نوادا در دانشکده روانشناسی دانشگاه نوادا می‌باشد. مولف ۳۸ کتاب و بیش از ۵۴۰ مقاله علمی بوده، و نشان داده که چگونه زبان و فکر می‌تواند به رنج انسانها منجر شود و درمان پذیرش و تعهد را بنیان نهاده که در محدوده های وسیعی قابل استفاده می‌باشد . کتاب معروف استیو تحت عنوان " از ذهن تان خارج شوید و داخل زندگی تان شوید" در مجله تایمزاز میان سایر عناوین رسانه ها، مورد توجه قرار گرفته بود و تا مدتی پر فروش ترین کتاب خود راهنما در ایالت متحده آمریکا شناخته می‌شد. دکتر هیز نماینده چندین جامعه علمی و دریافت کننده چندین جایزه ملی بوده، همچون جایزه موفقیت دوره عمر حرفه ای از طرف انجمن درمان شناختی و رفتاری.
این سخنرانی در یک رویداد به شکل طرح کنفرانسی تد تاک اجرا، ولی مستقلا توسط یک گروه محلی تنظیم شده بود. برای آگهی بیشتر به این سایت اینترنتی نگاه کنید:
http://ted.com/tedx

more » « less
Video Language:
English
Team:
closed TED
Project:
TEDxTalks
Duration:
19:40

Persian subtitles

Revisions