1 00:00:00,513 --> 00:00:03,266 سلام. اسم من «جارت کروسازکا» است 2 00:00:03,266 --> 00:00:07,732 و از طریق نوشتن و مصورسازی کتاب کودک زندگیام را می چرخانم. 3 00:00:07,732 --> 00:00:11,892 یعنی به عنوان یک شغل تمام وقت، از قدرت تخیلم کار میکشم. 4 00:00:11,892 --> 00:00:15,221 اما مدتها قبل از اینکه تخیلم تبدیل به حرفهام بشود 5 00:00:15,221 --> 00:00:17,949 تخیلم جان مرا نجات داد 6 00:00:17,949 --> 00:00:20,436 دوره کودکی، عاشق نقاشی بودم، 7 00:00:20,436 --> 00:00:23,302 و با استعدادترین هنرمندی که میشناختم 8 00:00:23,302 --> 00:00:25,136 مادرم بود، 9 00:00:25,136 --> 00:00:28,452 اما مادرم معتاد به هروئین بود. 10 00:00:28,452 --> 00:00:31,897 و اگر مادر شما معتاد به مواد باشد، 11 00:00:31,897 --> 00:00:35,236 وضعی شبیه لحظه شوت «چارلی براون» به توپ فوتبال پیش میآید، 12 00:00:35,236 --> 00:00:37,732 چون به همان اندازه میخواهید به طرف عشق بورزید، 13 00:00:37,732 --> 00:00:39,970 که میخواهید از طرف محبت دریافت کنید، 14 00:00:39,970 --> 00:00:43,223 هر بار که دروازه قلب خود را میگشایید، نقش زمین میشوید. 15 00:00:43,223 --> 00:00:47,443 بدین ترتیب، در تمام طول کودکی من، مادرم زندانی بود 16 00:00:47,443 --> 00:00:48,869 و حتی پدر هم نداشتم چون 17 00:00:48,869 --> 00:00:52,529 اسم کوچیکش رو تا کلاس ششم اصلا نمیدانستم. 18 00:00:52,529 --> 00:00:54,849 ولی پدربزرگ-مادربزرگ داشتم، 19 00:00:54,849 --> 00:00:57,420 یعنی اجداد مادریام «جوزف» و «شرلی» 20 00:00:57,420 --> 00:01:00,702 که پیش از سه سالگی مرا به فرزندخواندگی پذیرفتند 21 00:01:00,702 --> 00:01:02,164 و از من نگهداری کردند، 22 00:01:02,164 --> 00:01:04,092 قبل از من هم پنج بچه بزرگ کرده بودند. 23 00:01:04,092 --> 00:01:07,302 دو نفر که بچههای دوره رکود بزرگ اقتصادی بودند 24 00:01:07,302 --> 00:01:12,340 دقیقا در اوایل دهه ۸۰ سرپرستی یک کودک را پذیرفتند. 25 00:01:12,340 --> 00:01:14,398 من «پسرعمو اولیور» سریال کمدی 26 00:01:14,398 --> 00:01:16,504 خانواده کروسازکا محسوب میشدم، 27 00:01:16,504 --> 00:01:19,085 بچه تازهای که یکهو از ناکجاآباد پیدایش شده. 28 00:01:19,085 --> 00:01:23,228 و باید بگم که من زنگی راحتی با آنان داشتم. 29 00:01:23,228 --> 00:01:26,321 هر کدامشان هر روز دو پاکت سیگار بدون فیلتر میکشیدند 30 00:01:26,321 --> 00:01:28,524 و قبل از اینکه شش سالم بشود 31 00:01:28,524 --> 00:01:30,627 میتوانستم کوکتل «ساترن کامفورت منهتن» سفارش بدهم 32 00:01:30,627 --> 00:01:32,780 و یک جرعه سر بکشماش؛ یخاش هم جدا. 33 00:01:32,780 --> 00:01:36,761 یخ که جدا میشد، جای بیشتری برای لیکور نوشیدنی باز میشد. 34 00:01:36,761 --> 00:01:40,100 ولی آنها عاشق من بودند. خیلی مرا دوست داشتند. 35 00:01:40,100 --> 00:01:42,460 و از کارهای خلاقه من پشتیبانی میکردند، 36 00:01:42,460 --> 00:01:44,949 چرا که پدربزرگ من یک مرد خودساخته بود. 37 00:01:44,949 --> 00:01:46,669 او مدتی فراری بود و کارگر یک کارخانه شد. 38 00:01:46,669 --> 00:01:49,132 مادربزرگ من هم یک زن خانهدار بود. 39 00:01:49,132 --> 00:01:51,710 ولی کودکی هم وجود داشت که عاشق «ترنسفورمرز»، 40 00:01:51,710 --> 00:01:55,851 «اسنوپی» و «لاکپشتهای نینجا» بود؛ 41 00:01:55,851 --> 00:02:00,652 و همه کاراکترهایی که من در موردشان میخواندم، عاشقشان بودم 42 00:02:00,652 --> 00:02:03,727 و همینها تبدیل به دوستان من شدند. 43 00:02:03,727 --> 00:02:06,029 پس بهترین دوستان زندگی من، کاراکترهایی بودند که 44 00:02:06,029 --> 00:02:08,500 در کتابها میخواندم. 45 00:02:08,500 --> 00:02:11,587 من به مدرسه ابتدایی «گیت لین» در ووستر ماساچوست میرفتم 46 00:02:11,587 --> 00:02:14,283 و آنجا معلمهای بینظیری داشتم 47 00:02:14,283 --> 00:02:17,684 که مهمترینشان معلم سال اول خانم «آلیش» بود. 48 00:02:17,684 --> 00:02:21,443 و فقط میتوانم این را به یاد بیاورم که او عشق را 49 00:02:21,443 --> 00:02:24,190 به شاگردانش هدیه میداد. 50 00:02:24,190 --> 00:02:27,089 وقتی کلاس سوم میخواندم 51 00:02:27,089 --> 00:02:28,832 یک چیز بینظیر اتفاق افتاد. 52 00:02:28,832 --> 00:02:31,176 یک نویسنده به نام «جک گانتوس» به مدرسه ما آمد. 53 00:02:31,176 --> 00:02:34,616 نویسندهای که کتابهایی هم چاپ کرده بود 54 00:02:34,616 --> 00:02:37,114 آمد و در مورد شغلش برایمان حرف زد. 55 00:02:37,114 --> 00:02:40,488 و بعدش ما سر کلاسمان رفتیم 56 00:02:40,488 --> 00:02:43,062 و از نقاشیهایی را بر اساس شخصیت اصلی کارهای او 57 00:02:43,062 --> 00:02:44,511 «راتن رالف» کشیدیم. 58 00:02:44,511 --> 00:02:47,368 ناگهان نویسنده مذکور جلو در ظاهر شد 59 00:02:47,368 --> 00:02:50,320 و یادم هست چطور آرام راهرو وسط کلاس میرفت 60 00:02:50,320 --> 00:02:53,940 به میز تک تک بچهها نگاه میکرد، بدون اینکه چیزی بگوید. 61 00:02:53,940 --> 00:02:57,137 ولی کنار میز من ایستاد، 62 00:02:57,137 --> 00:02:59,637 و با دست روی میز من زد و گفت: 63 00:02:59,637 --> 00:03:01,991 «گربه قشنگیه» (خنده). 64 00:03:01,991 --> 00:03:04,730 و بعدش هم رفت. 65 00:03:04,730 --> 00:03:10,066 این دو کلمه تاثیر عمیقی وشگرفی بر زندگی من گذاشتند. 66 00:03:10,066 --> 00:03:12,905 وقتی سوم میخواندم، برای اولین بار یک کتاب نوشتم: 67 00:03:12,905 --> 00:03:16,587 «جغدی که فکر میکرد بهترین پرنده است» (خنده) 68 00:03:16,587 --> 00:03:18,872 قرار بود اسطوره یونانی خودمان را بنویسیم 69 00:03:18,872 --> 00:03:21,715 داستان آفرینش خودمان را؛ من هم داستان جغدی را نوشتم 70 00:03:21,715 --> 00:03:25,658 که هرمس را در پرواز به مبارزه میطلبید، 71 00:03:25,658 --> 00:03:27,769 جغد تقلب میکرد 72 00:03:27,769 --> 00:03:31,491 و هرمس، این خدای یونانی، عصبانی میشد 73 00:03:31,491 --> 00:03:33,360 و جغد را به یک ماه تبدیل میکرد. 74 00:03:33,360 --> 00:03:35,299 جغد هم مجبور میشد بقیه عمرش را در هیئت ماه سپری کند 75 00:03:35,299 --> 00:03:38,342 در حالی که شبها بازی خانواده و دوستانش را نظاره میکرد. 76 00:03:38,342 --> 00:03:41,754 بله. (خنده) 77 00:03:41,754 --> 00:03:43,906 کتاب من صفحه عنوانبندی داشت 78 00:03:43,906 --> 00:03:48,208 واضح بود که من از هشت سالگی دغدغه مالکیت معنوی داشتهام. 79 00:03:48,208 --> 00:03:51,339 (خنده) 80 00:03:51,339 --> 00:03:54,586 و این داستانی بود که با کلمات و تصاویر نقل میشد 81 00:03:54,586 --> 00:03:56,774 دقیقا همان کاری که شغل امروز من است، 82 00:03:56,774 --> 00:04:00,461 و بعضی جاها اولویت با کلمهها بود 83 00:04:00,461 --> 00:04:03,531 و بعضی جاها میگذاشتم خود تصویرها 84 00:04:03,531 --> 00:04:05,766 داستان را تعریف کنند. 85 00:04:05,766 --> 00:04:09,112 صفحه محبوب من «درباره نویسنده» است. 86 00:04:09,112 --> 00:04:11,351 (خنده) 87 00:04:11,351 --> 00:04:14,194 این شد که از خردسالی یاد گرفتم در مورد خودم 88 00:04:14,194 --> 00:04:17,314 با ضمیر سوم شخص بنویسم. 89 00:04:17,314 --> 00:04:20,838 من عاشق جمله آخرم: «او ساختن این کتاب را دوست میداشت». 90 00:04:20,838 --> 00:04:24,769 من ساختن آن کتاب را دوست داشتم، چون شیفته استفاده از تخیلم بود، 91 00:04:24,769 --> 00:04:25,954 و نویسندگی همین است. 92 00:04:25,954 --> 00:04:28,469 نویسندگی پیاده کردن تخیلات روی کاغذ است، 93 00:04:28,469 --> 00:04:31,440 و من زیاددچار وحشت میشوم، چون الان به مدرسههای زیادی میروم 94 00:04:31,440 --> 00:04:34,497 و به نظر می رسد بچه ها با این پدیده بیگانه اند، 95 00:04:34,497 --> 00:04:38,311 چون نویسندگی می توانست پیاده کردن تخیلات روی کاغذ باشد، 96 00:04:38,311 --> 00:04:42,390 اگر بچه ها مجازبودند که در همان ساعات مدرسه چیزی بنویسند. 97 00:04:42,390 --> 00:04:44,578 خب، من آنقدر عاشق نوشتن بودم که گاهی از مدرسه می آمدم 98 00:04:44,578 --> 00:04:47,073 چند برگ کاغذ می کندم، 99 00:04:47,073 --> 00:04:48,994 و آنها را به هم منگنه می کردم، 100 00:04:48,994 --> 00:04:51,834 و این برگ های سفید را با کلمات و تصاویر پر می کردم 101 00:04:51,834 --> 00:04:55,510 فقط به خاطر عاشق به کارگیری تخیلم بودم. 102 00:04:55,510 --> 00:04:57,622 و بدین ترتیب این کاراکترها به دوستان من تبدیل شدند. 103 00:04:57,622 --> 00:05:00,682 یک تخم مرغ داشتم، با یک گوجه، یک کاهو و کدوتنبل. 104 00:05:00,682 --> 00:05:03,156 همه شان ساکن شهر یخچال بودند، 105 00:05:03,156 --> 00:05:05,978 و در یکی از ماجراهایشان به خانه ای نفرین شده می رفتند 106 00:05:05,978 --> 00:05:07,381 که پر از خطرهای بسیار زیاد بود؛ 107 00:05:07,381 --> 00:05:12,065 از جمله مخلوط کن بدجنسی که می خواست آنها را خرد کند، 108 00:05:12,065 --> 00:05:18,007 و توستر بدجنسی که می خواست از یک زوج نان کودک ربایی کند، 109 00:05:18,007 --> 00:05:20,362 و مایکرویو بدجنسی که قصد ذوب کردن دوستشان 110 00:05:20,362 --> 00:05:23,759 قالب کره را داشت. (خنده) 111 00:05:23,759 --> 00:05:25,962 من کمیک استریپ هم درست می کردم 112 00:05:25,962 --> 00:05:28,099 و این روش دیگر داستان گویی من بود، 113 00:05:28,099 --> 00:05:31,330 هم از طریق کلمات و هم از طریق تصویرها. 114 00:05:31,330 --> 00:05:33,114 بعد که کلاس ششم رفتم، 115 00:05:33,114 --> 00:05:35,970 بودجه دولتی برای درس هنر 116 00:05:35,970 --> 00:05:38,014 در کل مدرسه های دولتی ورسستر قطع شد. 117 00:05:38,014 --> 00:05:41,398 درس هنر از هفته ای یک جلسه 118 00:05:41,398 --> 00:05:42,995 شد دو جلسه در هر ماه 119 00:05:42,995 --> 00:05:45,841 یک جلسه در ماه و نهایتا هیچ. 120 00:05:45,841 --> 00:05:47,713 و پدر بزرگم، که که مرد فرزانه ای بود، 121 00:05:47,713 --> 00:05:49,548 فهمید که مشکلی وجود دارد، چون می دونست 122 00:05:49,548 --> 00:05:53,128 که من یه خاصیتی دارم. من ورزش نمی کردم. 123 00:05:53,128 --> 00:05:55,910 خوراکم هنر بود. 124 00:05:55,910 --> 00:05:58,368 او یک شب وارد اتاقم شد، 125 00:05:58,368 --> 00:05:59,913 و کنار تختم نشست 126 00:05:59,913 --> 00:06:02,152 و گفت: «جارت! الان وقتشه، البته اگه بخوای، 127 00:06:02,152 --> 00:06:04,641 که تو رو بفرستیم به کلاس های موزه هنری ورسستر». 128 00:06:04,641 --> 00:06:06,238 خیلی خوشحال شدم. 129 00:06:06,238 --> 00:06:07,908 از کلاس سوم تا کلاس ۱۲ 130 00:06:07,908 --> 00:06:09,909 هر هفته یک، دو یا سه جلسه، 131 00:06:09,909 --> 00:06:11,628 در موزه هنری کلاس داشتم، 132 00:06:11,628 --> 00:06:14,660 و دور و برم پر بود از بچه هایی عاشق نقاشی بودند، 133 00:06:14,660 --> 00:06:18,064 بچه هایی که عشق مشترکی داشتند. 134 00:06:18,064 --> 00:06:21,023 خب، اولین کار چاپ شده من مربوط به طرح جلد 135 00:06:21,023 --> 00:06:23,634 سالنامه کلاس هشتم ام بود، 136 00:06:23,634 --> 00:06:26,901 و اگه می خواید بدونید راز سبک لباس سمبل شانس مرا بدانید، 137 00:06:26,901 --> 00:06:29,509 اینه که من آن وقت ها طرفدار سرسخت «بل بیو دوو» و «مک هامر» 138 00:06:29,509 --> 00:06:33,370 و «ویلن آیس» بودم. 139 00:06:33,370 --> 00:06:37,263 و هنوز هم می توانم آهنگ «آیس، آیس بیبی» را در کاروکی 140 00:06:37,263 --> 00:06:39,806 بدون نگاه کردن به صفحه نمایش، بخوانم. 141 00:06:39,806 --> 00:06:43,316 منو وسوسه نکنید، چون واقعا این کار را می کنم. 142 00:06:43,316 --> 00:06:45,238 بعدش مرا به یک مدرسه خصوصی بردند 143 00:06:45,238 --> 00:06:47,461 کودکستان تا کلاس هشتم را در مدرسه دولتی بودم. ولی دلیل داشت. 144 00:06:47,461 --> 00:06:49,836 پدربزرگم خیلی ناراحت بود از این که یک نفر 145 00:06:49,836 --> 00:06:52,197 در دبیرستان شهرمان به ضرب چاقو کشته شده است. 146 00:06:52,197 --> 00:06:54,893 بنابراین نمی خواست من هم آنجا برم. 147 00:06:54,893 --> 00:06:57,704 او می خواست به مدرسه خصوصی بروم و دو گزینه جلویم گذاشت. 148 00:06:57,704 --> 00:06:59,440 می توانستم به «هولی نیم» بروم که مختلط بود، 149 00:06:59,440 --> 00:07:01,813 یا با «سنت جان» که پسرانه بود. 150 00:07:01,813 --> 00:07:04,013 مرد عاقلی بود، چون می دانست من چه خواهم کرد، 151 00:07:04,013 --> 00:07:06,749 من گمان می کردم دارم خودم تصمیم می گیرم، 152 00:07:06,749 --> 00:07:08,545 و او می دانست که من «سنت جان» را انتخاب نمی کنم، 153 00:07:08,545 --> 00:07:10,243 پس به دبیرستان «هولی نیم» رفتم، 154 00:07:10,243 --> 00:07:13,011 که گذار خیلی سختی بود؛ چون همانطور که گفتم 155 00:07:13,011 --> 00:07:14,571 من ورزش نمی کردم 156 00:07:14,571 --> 00:07:17,052 و این مدرسه کاملا روی ورزش متمرکز بود. 157 00:07:17,052 --> 00:07:21,216 اما در کارگاه هنر آقای «شیلل» تسکین می یافتم. 158 00:07:21,216 --> 00:07:23,714 و اینجا من شکوفا شدم. 159 00:07:23,714 --> 00:07:26,873 من هر روز بی صبرانه منتظر رفتن به این کلاس بودم. 160 00:07:26,873 --> 00:07:29,160 خب، چطور دوست پیدا می کردم؟ 161 00:07:29,160 --> 00:07:33,393 من نقاشی های مسخره ای از معلم هایم می کشیدم (خنده) 162 00:07:33,393 --> 00:07:36,150 و دست بچه ها می دادم. 163 00:07:36,150 --> 00:07:39,948 سر کلاس انگلیسی کلاس نهم 164 00:07:39,948 --> 00:07:41,924 دوستم «جان» که کنار من نشسته بود 165 00:07:41,924 --> 00:07:44,639 کمی بلند خندید. 166 00:07:44,639 --> 00:07:46,920 آقای «گرینوود» اصلا خوشش نیامد. 167 00:07:46,920 --> 00:07:50,827 (خنده) 168 00:07:50,827 --> 00:07:54,212 او بی درنگ فهمید که من عامل اختشاش هستم، 169 00:07:54,212 --> 00:07:58,227 و برای اولین بار در زندگی من را به راهرو فرستاد. 170 00:07:58,227 --> 00:08:00,409 با خودم گفتم: «نه، کارم ساخته است. 171 00:08:00,409 --> 00:08:03,614 پدربزرگ منو می کشه». 172 00:08:03,614 --> 00:08:05,175 بعد او هم به راهرو آمد و گفت 173 00:08:05,175 --> 00:08:06,293 «کاغذ را بده ببینم». 174 00:08:06,293 --> 00:08:11,357 با خودم گفتم: «نه! اون فکر می کنه یه چیزی نوشتهام». 175 00:08:11,357 --> 00:08:14,193 من هم این عکس را برداشتم و به او دادم. 176 00:08:14,193 --> 00:08:17,406 او مدت کوتاهی ساکت نشست، 177 00:08:17,406 --> 00:08:19,554 و به من گفت: 178 00:08:19,554 --> 00:08:22,917 «تو واقعا بااستعدادی». (خنده) 179 00:08:22,917 --> 00:08:25,606 «جدا کارت درست است. می دونی روزنامه مدرسه 180 00:08:25,606 --> 00:08:27,989 یک کاریکاتوریست لازم داره و تو می تونی اون کاریکاتوریست باشی. 181 00:08:27,989 --> 00:08:31,615 فقط سر کلاس من دیگه نقاشی نکن». 182 00:08:31,615 --> 00:08:33,949 به این ترتیب، والدینم چیزی نفهمیدند. 183 00:08:33,949 --> 00:08:37,175 مشکلی برای من پیش نیامد. مرا به خانم «کیسی» معرفی کردند 184 00:08:37,175 --> 00:08:38,839 که روزنامه مدرسه را اداره می کرد، 185 00:08:38,839 --> 00:08:43,411 و من به مدت سه سال و نیم 186 00:08:43,411 --> 00:08:45,787 کاریکاتوریست روزنامه مدرسه ام بودم، 187 00:08:45,787 --> 00:08:47,959 و به مسائل بغرنجی می پرداختم؛ مثل 188 00:08:47,959 --> 00:08:51,067 سال بالایی ها بدجنس هستند، 189 00:08:51,067 --> 00:08:53,663 سال پایینی ها خرخوان هستند، 190 00:08:53,663 --> 00:08:59,468 بلیط سالن رقص خیلی گران است. چرا بلیط رقص باید اینقدر گران باشد؟ 191 00:08:59,468 --> 00:09:03,052 و مدیر را سرزنش می کردم. 192 00:09:03,052 --> 00:09:06,915 بعدش یک داستان دنباله دار نوشتم درباره پسری به نام «وزلی» 193 00:09:06,915 --> 00:09:10,161 که در عشق ناکام بود؛ و به زمین و آسمان قسم 194 00:09:10,161 --> 00:09:12,277 که این داستان خودم نبود؛ 195 00:09:12,277 --> 00:09:16,079 البته سالهای اخیر زندگی من همین شده. 196 00:09:16,079 --> 00:09:18,207 ولی نوشتن این داستان ها خیلی با حال بود، 197 00:09:18,207 --> 00:09:19,385 من همچین ایده هایی داشتم، 198 00:09:19,385 --> 00:09:21,688 و اونها رو در مجله مدرسه چاپ می کردم، 199 00:09:21,688 --> 00:09:24,298 و آدم های غریبه هم می توانستند آنها را بخوانند. 200 00:09:24,298 --> 00:09:27,353 و من عاشق این بودم که بتوانم افکارم را 201 00:09:27,353 --> 00:09:29,683 به صورت چاپ شده با دیگران تقسیم کنم. 202 00:09:29,698 --> 00:09:32,879 در روز تولد ۱۴ سالگی ام، پدر بزرگ و مادر بزرگ 203 00:09:32,879 --> 00:09:35,124 بهترین هدیه تولد زندگی را به من دادند: 204 00:09:35,124 --> 00:09:40,043 یک میز کار که تا به حال روی آن کار کرده ام. 205 00:09:40,043 --> 00:09:41,299 الان بیست سال گذشته 206 00:09:41,299 --> 00:09:45,843 و من هنوز هر روز روی این میز کار می کنم. 207 00:09:45,843 --> 00:09:48,253 شب ۱۴ سالگی، 208 00:09:48,253 --> 00:09:52,418 من این میز را گرفتم و غذای چینی خوردم. 209 00:09:52,418 --> 00:09:56,038 فال من این بود: 210 00:09:56,038 --> 00:09:58,315 «تو در کارت موفق خواهی شد». 211 00:09:58,315 --> 00:10:01,143 این را سمت چپ، بالای میز چسباندم، 212 00:10:01,143 --> 00:10:03,102 و می بینید که هنوز همانجا است. 213 00:10:03,102 --> 00:10:07,003 من هیچوقت واقعا چیزی از اجدادم نمی خواستم. 214 00:10:07,003 --> 00:10:09,347 فقط دو چیز: «راستی» که یک همستر قشنگ بود 215 00:10:09,347 --> 00:10:13,483 و وقتی کلاس چهارم می رفتم عمر طولانی و قشنگی کرد. 216 00:10:13,483 --> 00:10:16,302 (خنده) 217 00:10:16,302 --> 00:10:19,499 و یک دوربین ویدیو. 218 00:10:19,499 --> 00:10:21,739 و من یک دوربین ویدیوی می خواستم. 219 00:10:21,739 --> 00:10:24,220 و التماس و خواهشم را گذاشتم برای کریسمس، 220 00:10:24,220 --> 00:10:26,651 بعدش صاحب یک دوربین ویدیوی دست دوم شدم، 221 00:10:26,651 --> 00:10:30,483 و بی معطلی شروع کردم به ساختن 222 00:10:30,483 --> 00:10:32,683 انیمیشن های خودم، 223 00:10:32,683 --> 00:10:35,363 و تمام طول سالهای دبیرستان انیمیشن می ساختم. 224 00:10:35,363 --> 00:10:38,460 معلم انگلیسی کلاس دهم را راضی کردم که بگذارد 225 00:10:38,460 --> 00:10:40,787 گزارش معرفی کتاب «میزری» اثر «استفن کینگ» را 226 00:10:40,787 --> 00:10:45,551 به صورت یک انیمیشن کوتاه تحویل دهم. (خنده) 227 00:10:45,551 --> 00:10:48,407 کمیک استریپ را هم ادامه دادم. 228 00:10:48,407 --> 00:10:52,351 همچنان کمیک استریپ می ساختم و در موزه هنری ووستر، 229 00:10:52,351 --> 00:10:56,584 بهترین نصیحت تمام عمرم را از یک معلم شنیدم. 230 00:10:56,584 --> 00:10:59,473 «مارک لینچ» معلم بی نظیری است 231 00:10:59,473 --> 00:11:01,688 و هنوز هم یکی از دوستان صمیمی من است. 232 00:11:01,688 --> 00:11:04,095 ۱۴ یا ۱۵ سالم بود، 233 00:11:04,095 --> 00:11:07,116 و از وسط های ترم، پا به کلاس کمیک استریپ او گذاشتم. 234 00:11:07,116 --> 00:11:08,930 از فرط هیجان داشتم شعله ور می شدم. 235 00:11:08,930 --> 00:11:12,231 یک کتاب داشتم که کمیک استریپ به سبک «ماروین» را یاد می داد، 236 00:11:12,231 --> 00:11:14,536 و به من آموخت که چطور فوق قهرمان ها را بکشم، 237 00:11:14,536 --> 00:11:16,864 چطور زن ها و ماهیچه ها را نقاشی کنم 238 00:11:16,864 --> 00:11:18,790 درست همان طور که باید باشند 239 00:11:18,790 --> 00:11:21,615 و اگر قرار بود برای «مردان ایکس» یا «اسپایدرمن» کار کنم. 240 00:11:21,615 --> 00:11:24,507 رنگ از صورتش پرید، 241 00:11:24,507 --> 00:11:26,246 به من نگاه کرد و گفت: 242 00:11:26,246 --> 00:11:29,016 «هر چی یاد گرفتی رو فرموش کن». 243 00:11:29,016 --> 00:11:32,840 درست نفهمیدم. گفت: «تو سبک فوق العاده ای داری. 244 00:11:32,840 --> 00:11:37,002 به سبک خودت بچسب. در سبکی که دیگران می خواهند، نکش. 245 00:11:37,002 --> 00:11:39,160 همانطور که خودت می کشی، بکش و پشتکار داشته باش، 246 00:11:39,160 --> 00:11:41,609 چون کارت واقعا خوب است». 247 00:11:41,609 --> 00:11:45,183 در دوره نوجوانی، مثل هر نوجوان دیگری، افسرده شدم، 248 00:11:45,183 --> 00:11:48,696 ولی پس از ۱۷ سال بودن با مادری که 249 00:11:48,696 --> 00:11:50,858 که مثل یو-یو به زندگی ام می آمد و می رفت 250 00:11:50,858 --> 00:11:54,759 و پدری که چهره ای نداشت، عصبانی شده بودم. 251 00:11:54,759 --> 00:11:57,481 و در ۱۷ سالگی، پدرم را برای اولین بار دیدم 252 00:11:57,481 --> 00:12:01,382 این بود که فهمیدم برادر و خواهری هم دارم که قبلا از وجودشان بی خبر بودم. 253 00:12:01,382 --> 00:12:03,302 و روزی که پدرم را برای اولین بار در زندگی ام دیدم، 254 00:12:03,302 --> 00:12:06,066 از «مدرسه طراحی رود آیلند» هم رد شدم 255 00:12:06,066 --> 00:12:09,817 که اولین و تنها کالج مورد علاقه ام بود. 256 00:12:09,817 --> 00:12:12,209 ولی همین موقع ها بود که به «کمپ سانشاین» رفتم 257 00:12:12,209 --> 00:12:14,709 و یک هفته به طور داوطلبانه با بچه های دوست داشتنی آنجا کار کردم، 258 00:12:14,709 --> 00:12:17,781 بچه های مبتلا به سرطان خون. و این بچه، «اریک» زندگی ام را تغییر داد. 259 00:12:17,781 --> 00:12:20,346 اریک پیش از ششمین سالروز تولدش، از دنیا رفت 260 00:12:20,346 --> 00:12:22,911 ولی خاطره اش هنوز برایم زنده است. 261 00:12:22,911 --> 00:12:26,600 بعد از این تجربه بود که معلم هنرم آقای «شیلل» 262 00:12:26,600 --> 00:12:27,792 این کتاب های مصور را برایم آورد. 263 00:12:27,792 --> 00:12:29,642 و به خودم گفتم: «کتاب مصور برای کودکان!» 264 00:12:29,642 --> 00:12:34,710 و نوشتن کتاب برای کودکان را 265 00:12:34,710 --> 00:12:36,439 از سال آخر دبیرستان شروع کردم. 266 00:12:36,439 --> 00:12:39,227 خب، من بالاخره وارد مدرسه طراحی رود آیلند شدم. 267 00:12:39,227 --> 00:12:41,331 سال دوم دانشگاه به رود آیلند منتقل شدم، 268 00:12:41,331 --> 00:12:44,962 همانجا بود که تا می توانستم درس داستان نویسی برداشتم، 269 00:12:44,962 --> 00:12:48,995 همانجا بود که داستانی درباره یک موجود تنبل نارنجی نوشتم 270 00:12:48,995 --> 00:12:50,647 که می خواست با این بچه دوست شود. 271 00:12:50,647 --> 00:12:52,156 بچه حوصله او را نداشت. 272 00:12:52,156 --> 00:12:55,395 من این کتاب را به ده دوازده تا ناشر فرستادم 273 00:12:55,395 --> 00:12:57,939 و همه آنها کتاب را رد کردند. 274 00:12:57,939 --> 00:13:00,692 ولی من با کمپ «هول این ده وال» هم همکاری کردم، 275 00:13:00,692 --> 00:13:03,677 یک کمپ فوق العاده برای کودکان مبتلا به انواع بیماری های حاد. 276 00:13:03,677 --> 00:13:06,925 بچه های این کمپ بودند که داستان های مرا خواندند، 277 00:13:06,925 --> 00:13:10,692 و من برایشان می خواندم و می دیدم که کارم را دوست دارند. 278 00:13:10,692 --> 00:13:14,428 از رود آیلند فارغ التحصیل شدم. پدربزرگم افتخار می کرد. 279 00:13:14,428 --> 00:13:17,046 بعد به بوستون رفتم و یک مغازه باز کردم. 280 00:13:17,046 --> 00:13:19,221 یک استودیو باز کردم و سعی کردم کتاب چاپ کنم. 281 00:13:19,221 --> 00:13:22,262 کتاب هایم و صدها کارت پستال 282 00:13:22,262 --> 00:13:24,659 برای مدیران و کارگردانان هنری فرستادم؛ 283 00:13:24,659 --> 00:13:26,299 اما همه اش بی جواب ماند. 284 00:13:26,299 --> 00:13:28,154 پدربزرگم هر هفته به من زنگ می زد 285 00:13:28,154 --> 00:13:32,485 و به من می گفت: «جارت، اوضاع چطوره؟ کار پیدا کردی؟» 286 00:13:32,485 --> 00:13:34,749 دلیلش این بود که پول زیادی را 287 00:13:34,749 --> 00:13:36,670 برای تحصیلات دانشگاهی من خرج کرده بود. 288 00:13:36,670 --> 00:13:40,525 و من می گفتم: «بله. یه کار دارم. کتاب کودک می نویسم و می کشم.» 289 00:13:40,525 --> 00:13:44,043 و او می گفت: «خب، کی برای این کار پول می ده؟» 290 00:13:44,043 --> 00:13:46,009 و من می گفتم: «هیچکس، هیچکس، هنوز هیچکس. 291 00:13:46,009 --> 00:13:47,169 ولی می دونم که به زودی این اتفاق می افته». 292 00:13:47,169 --> 00:13:50,662 روزهای آخر هفته را در شیفت تعطیلات «هول این ده وال» می گذراندم 293 00:13:50,662 --> 00:13:53,845 تا کمی بیشتر پول در بیاورم و همچنان برای موفقیت در تکاپو بودم. 294 00:13:53,845 --> 00:13:57,597 یکی از بچه ها واقعا بچه بیش فعالی بود 295 00:13:57,597 --> 00:14:00,469 و اسمش را گذاشتم «بچه میمون». 296 00:14:00,469 --> 00:14:04,150 به خانه رفتم و کتابی به نام «شب بخیر، بچه میمون» نوشتم 297 00:14:04,150 --> 00:14:07,432 و یک سری کارت پستال دیگر فرستادم. 298 00:14:07,432 --> 00:14:10,806 بعد یک ایمیل از طرف یکی از مدیران «رندوم هاوس» به دستم رسید 299 00:14:10,806 --> 00:14:14,557 که عنوانش این بود: «کارت خوب است!» علامت تعجب. 300 00:14:14,557 --> 00:14:16,345 «آقای جارت! کارت پستال شما را دریافت کردم. 301 00:14:16,345 --> 00:14:19,108 کارت را پسندیدم و به وب سایت تو سر زدم. 302 00:14:19,108 --> 00:14:23,069 می خواهم بدانم آیا تا کنون قصه های خودت را نوشته ای؛ 303 00:14:23,069 --> 00:14:25,735 چون جدا مجذوب آثار هنری تو شده ام و به نظرم هر کدامشان داستانی دارند. 304 00:14:25,735 --> 00:14:29,806 لطفا به من بگویید کی به نیویورک خواهید آمد». 305 00:14:29,806 --> 00:14:33,108 این ایمیل از طرف مدیر بخش کتاب های کودک رندوم هاوس بود. 306 00:14:33,108 --> 00:14:35,444 یک هفته بعد من «تصادفا» در نیویورک بودم. 307 00:14:35,444 --> 00:14:38,388 (خنده) 308 00:14:38,388 --> 00:14:40,700 همین مدیر را دیدم 309 00:14:40,700 --> 00:14:43,924 و موقع ترک نیویورک قرار داد چاپ اولین کتابم را بستم: 310 00:14:43,924 --> 00:14:44,957 «شب بخیر، بچه میمون» 311 00:14:44,957 --> 00:14:48,419 که در ۱۲ ژوئن ۲۰۰۱ چاپ شد. 312 00:14:48,419 --> 00:14:54,114 روزنامه شهرمان این واقعه را جشن گرفت. 313 00:14:54,114 --> 00:14:58,379 کتابفروشی های شهر هم نسخه های زیادی از آن را فروختند. 314 00:14:58,379 --> 00:15:00,268 هر چه داشتند فروختند. 315 00:15:00,268 --> 00:15:04,045 دوستانم گفتند شبیه شام غریبان است، اما از نوع شادش؛ 316 00:15:04,045 --> 00:15:06,622 چون همه کسانی که می شناختم صف بسته بودند که مرا ببینند 317 00:15:06,622 --> 00:15:09,646 ولی من نمرده بودم. بلکه داشتم کتاب ها را امضا می کردم. 318 00:15:09,646 --> 00:15:11,193 مادربزرگ و پدربزرگ هم وسط صف بودند. 319 00:15:11,193 --> 00:15:13,782 خیلی خوشحال بودند. هیچوقت اینقدر احساس غرور نکرده بودند. 320 00:15:13,782 --> 00:15:17,534 خانم «آلیش» هم بود؛ آقای «شیلل» هم بود. خانم «کیسی» هم بود. 321 00:15:17,534 --> 00:15:18,973 خانم «آلیش» امد جلوی صف و گفت: 322 00:15:18,973 --> 00:15:22,230 «من بهش خواندن را یاد دادم». (خنده) 323 00:15:22,230 --> 00:15:24,774 بعدش واقعه ای رخ داد که زندگی ام را دگرگون کرد. 324 00:15:24,774 --> 00:15:26,990 اولین ایمیل مهم از طرف طرفدارانم را دریافت کردم، 325 00:15:26,990 --> 00:15:30,265 از کودکی که آنقدر عاشق بچه میمون شده بود 326 00:15:30,265 --> 00:15:33,861 که می خواست یک کیک تولد بچه میمون داشته باشد. 327 00:15:33,861 --> 00:15:38,248 این برای یک بچه دوساله حکم خالکوبی را دارد. (خنده) 328 00:15:38,248 --> 00:15:41,309 می دانید؟ شما فقط یک جشن تولد در سال دارید. 329 00:15:41,309 --> 00:15:44,154 و این دومین جشن این بچه است. 330 00:15:44,154 --> 00:15:45,160 این عکس را که گرفتم، به خودم گفتم: 331 00:15:45,160 --> 00:15:47,202 «این عکس در تمام طول زندگی 332 00:15:47,202 --> 00:15:50,878 در ذهن او خواهد ماند. او همیشه این عکس را 333 00:15:50,878 --> 00:15:53,834 در آلبوم خانوادگی می گذارد». 334 00:15:53,834 --> 00:15:56,502 برای همین هم این عکس را 335 00:15:56,502 --> 00:15:59,549 قاب کرده ام و موقع نوشتن کتاب ها جلوی رویم می گذارم. 336 00:15:59,549 --> 00:16:02,109 من ۱۰ کتاب مصور چاپ کرده ام. 337 00:16:02,109 --> 00:16:05,509 «مزرعه پانک»، «کله پاکتی»، «اولی و فیل ارغوانی». 338 00:16:05,509 --> 00:16:07,793 به تازگی جلد نهم 339 00:16:07,793 --> 00:16:10,286 از سری «آشپز خانم» را تمام کردم که رمانی است مصور و دنباله دار 340 00:16:10,286 --> 00:16:12,870 در مورد آشپز مدرسه ای که با تبهکاران می جنگد. 341 00:16:12,870 --> 00:16:15,686 یک داستان ساده هم آماده چاپ دارم 342 00:16:15,686 --> 00:16:19,366 به نام «پلیس های پلاتیپوس: قورباغه ای که قور قور کرد». 343 00:16:19,366 --> 00:16:22,936 به مناطق مختلف کشور سفر می کنم و به مدرسه های بیشماری می روم، 344 00:16:22,936 --> 00:16:27,446 تا بچه های زیادی بدانند که گربه های قشنگی می کشند. 345 00:16:27,446 --> 00:16:29,974 و کله پاکتی ها را می بینم. 346 00:16:29,974 --> 00:16:34,545 آشپز خانم ها واقعا برخورد خوبی با من دارند. 347 00:16:34,545 --> 00:16:39,069 دیده ام که اسمم را با چراغ درست کرده اند، 348 00:16:39,069 --> 00:16:40,919 چون بچه ها اسم مرا با چراغ درست می کنند. 349 00:16:40,919 --> 00:16:43,009 مجموعه «آشپز خانم» تا حالا دو بار برنده 350 00:16:43,009 --> 00:16:45,990 جایزه «کتاب سال برگزیده کودکان» در رده کلاس سوم و چهارم شده، 351 00:16:45,990 --> 00:16:47,960 و برندگان تصویر برندگان را 352 00:16:47,960 --> 00:16:52,220 روی صفحه نمایش بزرگ میدان تایمز نشان داده اند. 353 00:16:52,220 --> 00:16:54,944 «مزرعه پانک» و «آشپز خانم» در حال تبدیل به فیلم هستند، 354 00:16:54,944 --> 00:16:57,518 و من تهیه کننده فیلم هستم. 355 00:16:57,518 --> 00:17:00,251 و دارم فکر می کنم که چه خوب شد آن دوربین ویدیو را 356 00:17:00,251 --> 00:17:02,815 در کلاس نهم هدیه گرفتم. 357 00:17:02,815 --> 00:17:05,585 کسانی را دیده ام که جشن تولد «مزرعه پانک» گرفته اند، 358 00:17:05,585 --> 00:17:08,472 و کسانی که لباس «مزرعه پانک» را در هالووین می پوشند، 359 00:17:08,472 --> 00:17:10,101 و اتاق کودک «مزرعه پانک» 360 00:17:10,101 --> 00:17:14,916 که مرا نسبت به سلامت کودک در دراز مدت نگران می کند. 361 00:17:14,916 --> 00:17:17,387 و من جالب ترین نامه از طرفداران را گرفته ام، 362 00:17:17,387 --> 00:17:19,795 و روی جذاب ترین پروژه ها کار می کنم، 363 00:17:19,795 --> 00:17:23,147 و بزرگترین لحظه زندگی ام، هالوون سال گذشته رخ داد. 364 00:17:23,147 --> 00:17:25,301 صدای زنگ در آمد و دیدم یک قاشق زن است 365 00:17:25,301 --> 00:17:29,458 که لباس کاراکتر مرا پوشیده. خیلی با حال بود. 366 00:17:29,458 --> 00:17:32,572 پدربزرگ و مادربزرگم دیگر زنده نیستند؛ 367 00:17:32,572 --> 00:17:35,636 پس به یاد آنها یک بورس تحصیلی در موزه هنری ووستر درست کرده ام 368 00:17:35,636 --> 00:17:38,911 برای کودکانی که شرایط سختی دارند 369 00:17:38,911 --> 00:17:41,619 و سرپرستانشان توانایی پرداخت هزینه کلاس ها را ندارند. 370 00:17:41,619 --> 00:17:44,210 آنجا نمایشگاهی از آثار چاپی دهه اول کار من برگزار شد، 371 00:17:44,210 --> 00:17:47,306 و می دانید چه کسی برای خوش آمد گویی آنجا بود؟ خانوم آلیش. 372 00:17:47,306 --> 00:17:48,993 گفتم: «خانم آلیش، چطوری؟» 373 00:17:48,993 --> 00:17:52,099 و او جواب داد: «من اینجام» (خنده) 374 00:17:52,099 --> 00:17:58,713 درسته. شما زنده اید و این خیلی خوب است. 375 00:17:58,713 --> 00:18:00,389 اما بزرگترین لحظه زندگی من، 376 00:18:00,389 --> 00:18:02,375 مهمترین شغل من این است که حالا خودم پدر هستم، 377 00:18:02,375 --> 00:18:04,723 و دو دختر زیبا دارم 378 00:18:04,723 --> 00:18:07,514 و هدف من این است که دور و برشان را پر از شور و شوق کنم، 379 00:18:07,514 --> 00:18:10,636 با کتابهایی که در همه اتاق های خانه داریم، 380 00:18:10,636 --> 00:18:13,226 یا نقاشی هایی که بر دیوار اتاقشان کشیدهام 381 00:18:13,226 --> 00:18:16,865 و لحظه های خلاقی که بعضی وقتها 382 00:18:16,865 --> 00:18:20,350 با کشیدن صورتک روی پاسیو پیش میآید، 383 00:18:20,350 --> 00:18:22,674 یا راه دادنشان به پشت همان میزی که 384 00:18:22,674 --> 00:18:25,362 بیست سال تمام پشت آن نشستهام. 385 00:18:25,362 --> 00:18:27,638 متشکرم. (تشویق)