Return to Video

داستان زندگی من: امیرعلی نبویان در TEDx جوانان تهران

  • 0:16 - 0:20
    (تشویق حضار)
  • 0:20 - 0:24
    -من اعتراف میکنم که آدم بدغذایی هستم
  • 0:25 - 0:27
    -اما با این وصف خیلی دوست دارم
  • 0:27 - 0:34
    قیافه آن دوست محترمی که برای اولین بار کشف کرده بادمجان خوراکی ست را ببینم
  • 0:34 - 0:41
    -و از ایشان بپرسم که معیار دقیق شان برای تشخیص موجودات قابل خوراک از سایرین چیست؟
  • 0:41 - 0:44
    -اما اهالی فامیل ما چنان مشتاق و سینه چاک بادمجان اند،
  • 0:44 - 0:49
    که در فصل فراوانی و تازگی آن، حجم بادمجان خورده شده توسط عزیزان
  • 0:49 - 0:54
    بر حسب مترمکعب با سرانه مصرف اکسیژن شان برابر است.
  • 0:55 - 0:57
    پس بدیهی است که در این ایام معده بی نوای حقیر
  • 0:57 - 1:04
    - زیر محاصره سنگین بورانی و میرزاقاسمی و کشک بادمجان تاب نمی آورد و فتح میشود.
  • 1:04 - 1:08
    -در یکی از روزهای گرم تابستان، سر ظهر به خانه رسیدم
  • 1:08 - 1:15
    و خود به چشم خویشتن دیدم که مادر یک دوجین بادمجان را در غرقاب روغن تابه ای جلز و ولز میدهد.
  • 1:16 - 1:18
    -مهمون داریم؟
  • 1:18 - 1:21
    -نه؛ عمه خانم ناخوشه...پیرزن نمیتونست غذا درست کنه.
  • 1:21 - 1:27
    یکمی گفتم ناهار بپزم باباتم گفت خودمون هم میریم همونجا میخوریم. تو نمیای؟
  • 1:27 - 1:31
    -راستش دوست داشتم به عیادت عمه خانم بروم
  • 1:31 - 1:36
    ولی افسوس که مسیر خانه ایشان از میان جالیز خرم مادر میگذشت
  • 1:36 - 1:39
    -پس در راستای سیاست تظاهر به فامیل دوستی
  • 1:39 - 1:43
    پی تعارف نیم بند دو ماه پیش پسر عموی پدر را گرفتم که
  • 1:43 - 1:46
    نه! من میرم خونه آقا محمود اینها
  • 1:46 - 1:50
    -سپس با تلفنی به ایشان و کلی ابراز دلتنگی ساختگی
  • 1:50 - 1:55
    محض امان یافتن از غذای روز سرآشپز به جبهه محمودخان پناهنده شدم.
  • 1:55 - 1:57
    - در مسیر رفتن، سوار یک تاکسی شدم
  • 1:57 - 2:02
    که راننده اش بی تردید پدیده ای بی مثال در تاریخ ادبیات جهان به حساب میآمد.
  • 2:02 - 2:08
    -نه فقط از این خاطر که در همان پنج دقیقه همکلامی مان تمام داستان زندگیش را برایم شرح داد،
  • 2:08 - 2:12
    -بلکه استاد تنها کسی بود که میتوانست سه پاراگراف حرف بزند
  • 2:12 - 2:15
    بی آنکه حتی یک " فعل" در آن بکار رفته باشد.
  • 2:15 - 2:20
    -فرازی از تلگراف های پر تعداد آن ادیب فرزانه به استحضار میرسد:
  • 2:20 - 2:22
    -من 22 ساله، عاشق، ازدواج، بعد از یک ماه،
  • 2:22 - 2:27
    من معتاد، زنم قهر، بابم سکته، مادر دیوانه، مهریه اجرا، من زندان ،
  • 2:27 - 2:34
    طلاق غیابی، ماهی دو سکه، ترک یک سال، لیسانس جغرافیا، تاکسی مردم، کار از من،
  • 2:34 - 2:40
    دیسک، صفحه کلاچ گرون هو......ییییی! ( که این با راننده ماشینی بود که داشت یک طرفه کوچه را خلاف میآمد)
  • 2:40 - 2:46
    دوگانه سوز، صف پنج ساعت، شیش صبح تا یازده شب! ولی راضی شکر، نا قابل، 700، خدا برکت....
  • 2:46 - 2:48
    (خنده حضار)
  • 2:48 - 2:56
    -القصه در حالیکه سرم داشت از شادی هایی که آقای راننده با من تقسیم کرده بود گیج میرفت
  • 2:56 - 2:59
    زنگ زدم و وارد منزل محمودخان شدم.
  • 2:59 - 3:02
    هنوز دودقیقه هم از احوالپرسی و تعارف های مقدماتی نگذشته بود که
  • 3:02 - 3:06
    در کمال شگفتی دیدم زن و شوهر دارند با هم دعوا میکنند .
  • 3:06 - 3:10
    همسر آقا محمود که به وضوح سعی داشت جلوی من آبرو داری کند
  • 3:10 - 3:15
    -از توی آشپزخانه می گفت: اینها که از یک فرسخی داد می زنن، تلخن!
  • 3:15 - 3:18
    اما محمودخان بدون ذره ای لاپوشانی و ملاحظه فریاد میزد:
  • 3:18 - 3:23
    میوه فروشه گفت اینها خوبه! منم همین قدر بلد بودم میخوای بخواه نمیخوای نخواه.
  • 3:23 - 3:28
    -دریافتم که موضوع مجادله بادمجان است که من هرجا میروم ول کنم نیست.
  • 3:28 - 3:31
    -کار داشت بیخ پیدا میکرد و صداها لحظه به لحظه صداها بلندتر می شد.
  • 3:31 - 3:33
    -من رو بگو که به سلیقه تو اعتماد کردم.
  • 3:33 - 3:35
    -این جمله که از دهان خانم خانه خارج شد،
  • 3:35 - 3:37
    محمود خان در واکنشی سریع همان اول
  • 3:37 - 3:40
    تیر خلاص را میان دو ابروی همسرش شلیک کرد که :
  • 3:40 - 3:45
    -من اگه سلیقه داشتم که تورو نمیگرفتم و در خانه را بهم کوبید و بیرون رفت.
  • 3:45 - 3:48
    -درین فکر بودم که تکلیف ناهار وامانده من چه خواهد شد
  • 3:48 - 3:51
    - که همسر محمودخان جلوی چشمم ظاهر آمد :
  • 3:51 - 3:58
    -ببخشید امیرعلی جان! اگه ممکنه برو دنبالش می ترسم تو عصبانیت تصادفی بکنه..یه بلایی..چیزی
  • 3:58 - 4:00
    -بدیهی است که نه به خواسته نام برده
  • 4:00 - 4:06
    برای فرار از دام بادمجان های خودرو در مسیر زندگی ام دویدم پی محمود خان
  • 4:06 - 4:09
    -عمو جان وقتت را تلف نکن ...من برنمیگردم تو اون خونه
  • 4:10 - 4:13
    -نه من فقط اومدم که شما تنها نباشین.
  • 4:13 - 4:15
    -باور بفرمائید که نمیخواستم از آب گل آلود ماهی بگیرم
  • 4:15 - 4:20
    اما چه کنم که یکی از همان چاق و چله هایش با پای خود پرید توی دامن من
  • 4:20 - 4:24
    -عمو! من خیلی گشنمه تو هم که ناهار نخوردی...میای بریم رستوران؟
  • 4:24 - 4:27
    -واضح است که بی درنگ پذیرفتم
  • 4:27 - 4:28
    -سرتان را درد نیاورم
  • 4:28 - 4:30
    بمحض نشستن بر صندلی رستوران و درخواست منو
  • 4:30 - 4:34
    آقای خوش قد و بالا تشریف آوردند ودر کمال فروتنی اعتراف فرمودند
  • 4:34 - 4:39
    که چون ساعت از 3 گذشته این سالن معظم غذا خوری با آن پیانو
  • 4:39 - 4:43
    و در و دیوار آینه کاری شده و اینهمه گارسون آلامد فکل بسته،
  • 4:43 - 4:47
    جز نان و پیاز و کشک بادمجان ندارد.
  • 4:47 - 4:48
    (خنده حضار)
  • 4:48 - 4:50
    -داشتم آماده برخاستن میشدم
  • 4:50 - 4:53
    که جمله ای از محمودخان سقف سالن را بر سرم خراب کرد:
  • 4:53 - 4:59
    چه بهتر! من امروز واسه روکم کنی هم که شده باید کشک بادمجان بخورم.
  • 4:59 - 5:05
    -و من هم با آن مرام جعلی که برای تنها نماندن آقا گذاشته بودم خود را تسلیم میدیدم.
  • 5:05 - 5:10
    -خلاصه غذا آماده شد و من تن دادم به تقدیر و چون الحق گرسنه بودم ته بشقاب را بالا آوردم.
  • 5:10 - 5:12
    اما این پایان کار نبود.
  • 5:13 - 5:17
    -محمود خان که دست به جیب برده بود تا مبلغ صورت حساب را بپردازد
  • 5:17 - 5:18
    ناگهان جا خورد و رنگش پرید
  • 5:18 - 5:25
    عمو! نه که من با عجله اومدم کیفم را نیاوردم....تو داری بدی من بعدا پست بدم؟
  • 5:29 - 5:34
    -بنده هم پس از وارسی اموال و سرشماری دقیق شپش های قاب باز جیبم
  • 5:34 - 5:37
    عرض کردم: دوهزارتومن کم داریم عمو جان.
  • 5:37 - 5:40
    -اما ایشان با حفظ خونسردی نقشه ای طرح کردند که:
  • 5:40 - 5:43
    عیبی نداره !!!! تو همین جا بمون، من سریع میرم و پول میارم
  • 5:43 - 5:47
    -در تمام مدتی که محمودخان رفته بودند پی تامین بودجه، به این فکر افتادم
  • 5:47 - 5:50
    -که اگر من مثلا روزی از پول اعلام انزجارکنم
  • 5:50 - 5:54
    هرگز حتی یک دویست تومانی پاره هم جلوی راهم سبز نخواهد شد.
  • 5:54 - 5:56
    -اما حالا که نمیخواستم بادمجان بخورم،
  • 5:56 - 6:03
    ابر و باد و مه و خورشید و فلک، تمام اهالی و وابستگان حیات بشری و خانواده محترم رجبی دست به دست هم داده اند،
  • 6:03 - 6:06
    تا بالاخره به من بادمجان بخورانند.
  • 6:06 - 6:07
    -اما این بدترین قسمت ماجرا نبود.
  • 6:07 - 6:13
    چرا که آقای گارسون بالای سرم که بیکار نشسته بودم ظاهر شد و فرمودند
  • 6:13 - 6:15
    -چیزی لازم ندارید؟
  • 6:15 - 6:20
    -من گردن شکسته که به سبب دیر کردن محمودخان نگران لو رفتن ماجرا بودم،
  • 6:20 - 6:23
    تنها راه باقیمانده را در خریدن زمان دیدم.
  • 6:23 - 6:27
    -چرا.. یک کشک بادمجان دیگه لطفا!!!!
  • 6:27 - 6:31
    (خنده حضار)
  • 6:31 - 6:37
    -القصه آخرین لقمه آن لعنتی را که فرو دادم محمودخان و همسر محترمشان لبخندزنان وارد شدند
  • 6:37 - 6:40
    -ببخشید دیر کردیم عمو...داشتیم آشتی میکردیم!
  • 6:40 - 6:42
    (خنده حضار)
  • 6:42 - 6:44
    -نه خواهش میکنم!!
  • 6:44 - 6:46
    -سپس همسرشان در راستای همان ماستمالی همیشگی فرمودند
  • 6:46 - 6:53
    که شوهرشان عطر شکوفه دارند، مثل گل بهارند و وقتی از راه می آیند شادی و شور می آورند
  • 6:53 - 6:58
    و وقتی با ایشان قهر میکنند مهربانی و هم زبانی شان قشنگ است.
  • 6:58 - 7:01
    -نکته مهم موقع خروجی مان از سالن غذاخوری این بود که
  • 7:01 - 7:07
    محمودخان باستناد به آن کشک بادمجان اضافی که بنده در غیاب ایشان زهرمار کرده بودم
  • 7:07 - 7:11
    فرمودند: عمو، کشک بادمجان خوب ندیدی مثل اینکه دوست داری ها ولی
  • 7:11 - 7:15
    باید بیای یک روزی خودم برات درست کنم .
  • 7:15 - 7:18
    اصلا چرا یک روز؟ همین فردا باید بیای خونه ما بهت نشون بدم کشک بادمجون خوشمزه یعنی چی؟!
  • 7:21 - 7:24
    - بله چشم.
  • 7:26 - 7:30
    -داستان زندگی من ثابت می کنه که این آدم
  • 7:30 - 7:33
    ممکنه یک روزی تاجر بادمجون بشه
  • 7:34 - 7:36
    -من امیرعلی نبویان هستم
  • 7:36 - 7:39
    -(خنده حضار)
  • 7:39 - 7:42
    - من امیرعلی نبویان هستم
  • 7:43 - 7:46
    - من امیرعلی نبویان هستم
  • 7:48 - 7:51
    -متولد دوم فروردین 1359
  • 7:52 - 7:54
    -و به خپلی این عکس نگاه نکنید،
  • 7:54 - 8:00
    من زیر 2 کیلو به دنیا اومدم. 1کیلو و 980 بودم و با التماس و سماجت زنده موندم
  • 8:01 - 8:07
    -مهم ترین نکته ای که در تمام عکس های دوران کودکی ام مشترکه اینه که همیشه حواسم به دوربین بوده
  • 8:07 - 8:11
    همین طور که الان هست. مثلا...این دوربین
  • 8:11 - 8:15
    -و ژست های به نظر خودم قشنگ میگرفتم
  • 8:16 - 8:18
    -من مهندسی برق خوندم
  • 8:18 - 8:20
    -در
  • 8:21 - 8:28
    دانشگاه صنعتی مازندران و بعد اتفاقات عجیبی افتاد که افتادم به دام آنچه که همیشه از آن نفرت داشتم
  • 8:28 - 8:31
    -نوشتن...من نویسنده شدم
  • 8:32 - 8:36
    -مثل همون آقایی که ممکنه تاجر بادمجون بشه.
  • 8:37 - 8:43
    -علاقه مندی من در زندگی فوتبال تماشا کردن، فوتبالیست شدن، گزارشگر فوتبال شدن بود
  • 8:43 - 8:45
    -یک روزی هم داشتم فوتبال نگاه میکردم که دوستم بهم زنگ زد
  • 8:45 - 8:55
    و گفت یک آقای سلمونی داره انتخاب بازیگر میکنه برای یک فیلمی. حدس بزن اون فیلم چیه که یک آرایشگری...
  • 8:57 - 9:01
    -گفت من عکس تورو نشونش دادم و خوشش اومده گفته پاشو بیا..
  • 9:01 - 9:03
    -منم پاشدم رفتم و تو دفتر اون آقای کارگردان فهمیدم
  • 9:03 - 9:09
    که ایشون از من پول میخوان برای اینکه در فیلمشون بازی بدن منو
  • 9:10 - 9:15
    -راستش خیلی بهم برخورد و رفتم یک کلاس ثبت نام کردم.
  • 9:16 - 9:18
    -رفتم یک کلاس بازیگری ثبت نام کردم
  • 9:18 - 9:22
    - و همه اونجا متفق القول معتقد بودند که تو بهتره که بنویسی
  • 9:22 - 9:25
    -(خنده حضار)
  • 9:25 - 9:26
    -من اونقدر از نوشتن متنفر بودم
  • 9:26 - 9:31
    -که اعتراف میکنم تمام اون یه صفحه لغت هایی که به هممون میدادند
  • 9:31 - 9:33
    -و معلم ها فرداش خط میزدند ،
  • 9:33 - 9:37
    -بجای دوباره نوشتن، با تمام سعی و دقت و وسواس سعی میکردم
  • 9:37 - 9:41
    -خط معلمه را پاک کنم و دوباره همون را ببرم تحویل بدم.
  • 9:41 - 9:43
    -انقدر متنفر بودم که یادم میاد یک بار یک
  • 9:43 - 9:46
    - نصفه صفحه نوشته بودم وسطش رفتم دستشویی برگشتم
  • 9:46 - 9:52
    -و اونقدر برام مهم نبود که اونوری چون نشسته بودم از اونور بقیه اش را نوشتم
  • 9:52 - 9:56
    -یک صفحه را نوشتم اما تا وسطش برعکس بودم.
  • 9:58 - 10:01
    -نمدونم بعدیش چیه که...آهان..
  • 10:02 - 10:04
    -همه این ها رو میدونیم...
  • 10:04 - 10:11
    - ولی مطمئنا هیچ نسخه ای برای تمام افراد بشر وجود نداره که این کار را بکنید تا موفق بشید
  • 10:11 - 10:13
    -ما فقط داستان زندگی خودمون را تعریف میکنیم.
  • 10:13 - 10:15
    -همه میدونیم که برای موفقیت
  • 10:15 - 10:16
    - استعداد لازمه،
  • 10:16 - 10:17
    - علاقه لازمه،
  • 10:17 - 10:17
    -پشتکار لازمه،
  • 10:17 - 10:19
    -هوش لازمه و شانس
  • 10:20 - 10:21
    -بطور قطع
  • 10:21 - 10:24
    -هرکدومش هم نباشه یک جای کار یخورده میلنگه.
  • 10:24 - 10:29
    -که حالا میشه باهاش مبارزه کرد ولی شاید از ته دل احساس رضایت نکنیم.
  • 10:29 - 10:31
    -من حیث المجموع
  • 10:31 - 10:36
    -اما اون چیزی که برام خیلی جالب بود و ناگهان زندگی منو عوض کرد
  • 10:36 - 10:41
    -یک نفر آدمی بود که اتفاقا هیچ ربطی به نویسندگی نداره
  • 10:42 - 10:44
    -یک بوکسور
  • 10:45 - 10:48
    -من کلی را دوست داشتم نه بخاطر اینکه مسلمان شده بود
  • 10:48 - 10:50
    -نه بخاطر اینکه بوکسور خیلی بزرگی بود
  • 10:50 - 10:56
    -نه بخاطر جذابیت صورتش یا اندام عضلانی و چیزهایی شبیه این
  • 10:57 - 10:59
    -من کلی را دوست داشتم بخاطر اینکه یه جمله
  • 10:59 - 11:04
    -در واقع چندتا جمله از خاطرات زندگی اش خوندم که خیلی توجهم را جلب کرد.
  • 11:04 - 11:09
    -و راستش را بخواهید این آدم بود که زندگی ام را تغییر داد
  • 11:11 - 11:16
    -کلی یک مبارزه خیلی جدی و مهمی با جورج فورمن داشت در زئیر
  • 11:16 - 11:22
    -که احتما اونهایی که سنشون بیشتره یا این ماجرا را تعقیب میکنند یکمی باهاش آشنا هستند
  • 11:22 - 11:25
    -کلی بوکسوری بود که همیشه تو رینگ رقص پا میکرد
  • 11:25 - 11:30
    - و میگفت که من مثل پروانه میرقصم و مثل زنبور نیش میزنم
  • 11:30 - 11:35
    -اما این مسابقه تنها مسابقه ای بود که کلی بر خلاف همیشه گاردهاشو بسته بود
  • 11:35 - 11:40
    - چون همه اینو می دونستند که فورمن میتونه با مشت یه گاو را بکشه.
  • 11:40 - 11:43
    -بنابراین کلی فقط گاردشو بسته بود
  • 11:43 - 11:48
    - و میگه مدام وقتی مشتای اون میخورد به دست من و دستم به صورتم میخورد
  • 11:48 - 11:54
    -سرم گیج میرفت. پس فقط حواسم بود که مشتش مستقیم نخوره تو صورت من.
  • 11:56 - 11:57
    -حواسم همیشه....
  • 11:57 - 11:59
    -(خنده حضار)
  • 11:59 - 12:00
    -نکته مهم این بود..
  • 12:01 - 12:06
    -دیدین تو مسابقات بوکس حرفه ای معمولا هرچند دقیقه یک بار اونا میچسبن به همدیگه
  • 12:06 - 12:09
    -و داور میاد جداشون میکنه و دوباره ادامه میدن کارو؟
  • 12:09 - 12:13
    -کلی میگفت در تمام طول این راندهایی که من باهاش مبارزه میکردم هربار که میچسبیدم بهش
  • 12:13 - 12:18
    -گوشم را میذاشتم روقلبش و نبضش را اندازه میگرفتم
  • 12:18 - 12:20
    -ببینم که کی خسته میشه؟
  • 12:22 - 12:27
    -و بعد در راند پایانی احساس کردم که دیگه داره تند میزنه
  • 12:28 - 12:31
    -و در تمام طول اون مسابقه فقط یک بار از گاردش خارج شد
  • 12:31 - 12:35
    - و فقط یک مشت به اون آدم غول پیکر زد
  • 12:35 - 12:36
    -و مسابقه را برد.
  • 12:36 - 12:43
    -من یاد گرفتم که بعضی وقتا یک چیزهایی هست که شما ازشون بدتون میاد
  • 12:43 - 12:45
    -مثل نوشتن برای من یا
  • 12:47 - 12:49
    -بادمجون بازم برای من
  • 12:52 - 12:54
    -مثل مشت خوردن برای کلی
  • 12:54 - 12:57
    -اما شما صبر میکنید
  • 12:57 - 13:00
    -حوصله میکنید و تمرکزتان را از دست نمیدید
  • 13:00 - 13:06
    -و نبوغتان را بکار میگیرید برای اینکه در مهم ترین لحظه بهترین ضربه ممکن را بزنید.
  • 13:06 - 13:09
    -آره من از نوشتن متنفرم
  • 13:09 - 13:11
    -ولی مینویسم
  • 13:12 - 13:17
    -سرعت تایپ کردنم اونقدر خوب نیست که بتونم از نرم افزار آقای اسکندری استفاده کنم
  • 13:17 - 13:20
    - علاقه ای هم به یادگرفتنش ندارم
  • 13:22 - 13:27
    -آقای ملایری هم گفتن اگه یک کاری را دوست دارید، اگه یک کاری پول سازه برات
  • 13:27 - 13:32
    -بلدی انجامش بدی ولی دوستش نداری بهش بگو نه
  • 13:32 - 13:35
    -من راستش نتونستم بهش بگم نه
  • 13:35 - 13:38
    -بخاطر اینکه خیلی ها تشویقم کردند
  • 13:39 - 13:42
    -من کاندیدای بهترین کتاب سال شد کتابم
  • 13:42 - 13:45
    - و دیدم اگه ننویسم خیلی بده
  • 13:45 - 13:49
    -بنابراین تصمیم گرفتم که بنویسم
  • 13:49 - 13:51
    -میدونم که این کارو دوست ندارم
  • 13:51 - 13:55
    -شاید مدت زمان زیادی نتونم این کارو بکنم بنابراین ممکنه که از گرسنگی بمیرم
  • 13:55 - 13:58
    -چون پول زیادی ندارم که غذاهای خوب بخرم ممکنه
  • 13:58 - 14:02
    -که نهایتا تنها چیزی که نصیبم بشه همین بادمجونه
  • 14:02 - 14:06
    -بنابرین برای اولین و آخرین بار در تمام زندگی ام
  • 14:06 - 14:08
    -با تمام احترامی که برای دستگاه گوارشم قائلم
  • 14:08 - 14:13
    -و با تمام نفرتی که از بادمجون دارم میخوام این بادمجون را جلوی چشم شما گاز بزنم
  • 14:13 - 14:18
    -(تشویق حضار)
  • 14:19 - 14:22
    -اعتراف میکنم که اصلا به اون بد مزگی که فکر میکردم نبود
  • 14:22 - 14:24
    -خیلی فاجعه آمیزتر اون چیزی که خیال میکردم
  • 14:24 - 14:26
    -(خنده حضار)
  • 14:29 - 14:32
    -فقط یک چیزی را ازتون خواهش میکنم
  • 14:32 - 14:36
    -از کنار چیزهایی که حتی ازشون متنفر هستین به همین راحتی نگذرید
  • 14:36 - 14:42
    -شاید خوشبختی و سعادت شما تو همون چیزا قرار داده شده باشه.
  • 14:42 - 14:44
    -و خواهش دومم
  • 14:44 - 14:49
    -چیزهایی که ازشون متنفرید شاید سلامتی و آبروی شما را بخطر بندازه.
  • 14:49 - 14:51
    -لطفا سراغ اینا نرید.
  • 14:51 - 14:52
    -همین
  • 14:52 - 14:53
    -مخلصم
  • 14:53 - 14:57
    (تشویق حضار)
Title:
داستان زندگی من: امیرعلی نبویان در TEDx جوانان تهران
Description:

یک هنرمند مشهور رادیو و مجری تلویزویونی که بسیاری را شیفته طنز و شیوه بیان خود کرده است. در TEDx جوانان تهران، امیرعلی داستانی دیگر را بازگو می کند، داستان زندگی خودش را.

در راستای شعار “ترویج ایده های ارزشمند”، TEDx برنامه ای از رویدادهای بومی و خود ترتیب داده است که افراد را برای به اشتراک گذاری تجربه ای مانند کنفرانسهای TED دور هم جمع میکند. در یک رویداد TEDx ویدیوهای سخنرانی های TED و سخنرانی های زنده به هم می آمیزند تا جوانه های گفتگو و ارتباط در میان جمعی کوچک زنده شود. این رویدادهای بومی و خود ترتیب داده با برند TEDx شناخته می شوند و اکس (x) در اینجا نشانده ی رویدادی است که به طور مستقل برگزار شده است. اگرچه کنفرانس TED راهنمای عمومی برنامه TEDx را در اختیار میگذارد اما رویدادهای TEDx خود ترتیب داده هستند (تحت قوانین و قواعد مشخص).

more » « less
Video Language:
Persian
Team:
closed TED
Project:
TEDxTalks
Duration:
14:58

Persian subtitles

Revisions